آدمهای خوب شهر

Wednesday, October 25, 2006

رئیس

چند روز پیش که بد جوری سرماخورده بودم، خودم به خودم مرخصی استعلاجی دادم و البته واقعا هم حالم خوب نبود و از دکتر هم گواهی گرفتم. شب یه sms از رئیسم دریافت کردم. نوشته بود :
" You had eaten cold! Hala behtar hastin?"
کلی خندیدم. اخه رئیسم متخصص تبدیل اصطلاحات فارسی به اینگلیسیه! و انصافا در این زمینه خیلی هم مستعده....
دیروز که باز داشتم دیر می رفتم سر کار، با خودم درگیر بودم که چه کار کنم دیگه روم نمی شد زنگ بزنم مرخصی ساعتی رد کنم،آخه می دونین این اواخر خیلی نامرتب شدم اصلا دوست نداشتم رئیسم فکر کنه من از حسن اخلاق و صمیمیتش با پرسنل سوء استفاده می کنم. به هر حال هرچقدر هم که نازنین باشه ممکن بود یه عکس العملی نشون بده یا یه برخوردی داشته باشه که چون خیلی دوسش دارم برام سنگین تموم شه... می دونین که چی می گم... اغلب پیش اومده که کسایی که باهاشون کار کردم یه جورائی بهم احساس گناه دادن اگه خواستم مرخصی بگیرم، یه جوری که خودم کلی معذب می شم ...خلاصه هرچی فکر کردم دیدم نمی تونم باهاش صحبت کنم دیدم بهتره یه sms بزنم. همین کارو کردم اول عذر خواهی کردم بعد هم اطلاع دادم که نیم ساعت دیرتر می رسم شرکت.اینجوری جوابم رو داد:

"Bebin, residy be bacheha khabar bede man ta 9:30 miyam!"



الان یه خاطره ی دیگه یادم افتاد، میشه اونم تعریف کنم؟

یه دفعه ی دیگه که رئیسم دیر اومده بود شرکت بهش گفتم:" دیر اومدین، نگرانتون شدیم!". می تونست بگه کاری براش پیش اومده، جلسه داشته، ماشینش خراب شده یا چه می دونم تو ترافیک گیر کرده. ولی به جای همه ی اینا گفت:
بچه ام رو برده بودم پارک! بیا عکساش رو ببین!


نویسنده:
ساحل

Labels:

Monday, October 23, 2006

آقای فروشنده، نمایشگاه صنایع دستی بازار میوه فرمانیه

از بیرون که مغازه رو نگاه کنی دلت یه جوری می شه. بلوز شلوارهای کنفی سفید داره که روی بعضیهاشون یه طرح های خیلی قشنگی چاپ شده و خیلی هاشون هم ساده اس. یه سری کفشهای چرم زرشکی کار دست داره که دوره هاش دوخته است. و یه سری جلیقه های پشمی چوپونی.
وارد مغازه که بشی انگار یه دنیای دیگه اس. انگار که اگه بیرون رو ندیده بودی فکر می کردی وسط یه دشتی.
آقای فروشنده مو و ریش قهوه ای داره، قدش نسبتا کوتاهه، نگاهش یه لبخندی توشه از همونا که نمی شه نوشت. از هر چی که بپرسی برات توضیح می ده. هر چیزی از کجا اومده. چه استفاده ای ازش می کنن، چه جوری ساختنش...
و اگه چیزی بخری، می زارتش توی یه پاکت، از اینا که با کاغذ کاهی زرد ساختن، که روش یه نقاشی دستیه از یه دشت و یه خورشید. مثل نقاشی های شازده کوچولو...

Labels:

یک پیشنهاد

سلام
عماد پیشنهاد کرده که تو مواردی که امکانش هست اسم آدمهای خوب و محل کارشون رو هم بنویسیم که آدم بتونه بره سراغشون. به نظرم خیلی پیشنهاد خوبیه. شما هم اگه موافقین موقع نوشتن به این نکته هم دقت کنین.

مرسی.

Sunday, October 22, 2006

خدا قبول کنه . . .

اولین باره که شب احیا رو با دوستام می گذرونم. تو مسجد ولنجک. قراره به اندازه ی سه روز نماز قضای جماعت بخونیم. یعنی پنجاه و یک رکعت . روز سومه و هر سه تا مون خسته شدیم . همه ی نمازه رو پست سر هم می خونن و هیچ فاصله ای بینشون نیست. دیگه تعداد رکعت ها و این که باید چی کار کنیم از دستمون در رفته . یکیمون یه سوتی می ده و از اونجا خندیدنمون شروع می ش. خیلی تلاش می کنم که نخندم. یا اگه می خندم صدایی ازم بیرون نیاد. ولی نمی شه. دو تا پیرزن که تکیه دادن به دیوار و قرآن می خونن مارو می بینن. یکیشون یه چشم غره به من می ره و در گوش اون یکی یه چیزی می گ. خانومه سرش رو از و قرآن بلند می کنه مارو که می بینه لبخند می زنه و می گه : " جوونن دیگه . . همین که اومدن خودش خیلیه. . . ایشالا خدا ازشون قبول می کنه "

نویسنده:
ناهید

Labels:

معلم

آقای بیگلر معلم زبان ماست، اون فوقالعاده ترین آدمیه که من تو عمرم دیدم، من عاشق کتاب خوندنم و تو خونه وقتی میخوام کتاب بخونم کلی بهم غر میزنن که درست رو بخون بچه! من سر کلاس آقای بیگلرپنهونی کتاب داستان میخوندم، آقای بیگلر صدام کردن و من ترسیده بودم و یقین داشتم دعوام میکنن، ولی بهم گفتن که میتونم تو زنگاشون راحت باشم، گفتن که این یه راز میشه بین من و ایشون، و هیچوقت به مدرسه یا خانوادهم نمیگن که سر کلاس درس گوش نمیدم، آقای بیگلر به من گفتن: هرکسی راه خودشو میره، و گفتن که درکم میکنن. بین این همه فشار مدرسه و خونواده، آقای بیگلر مثل مسکنن.

نویسنده:
آهو

Labels:

کوهنوردی

ساعت 4:30 صبحه، هوا بد سرده، از همونا که نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک، دستام رو تا ارنج کردم تو جیب شلورام، کوله ام رو دوشم سنگینی میکنه، همش یه ساعت وقت دارم که خودم رو از کرج برسونم میدون دربند، راستیاتش این عنکبوتِ ته جیفم هم واسه ما گنده لات بازی در میاورد، که اژانس ماژانش نداریم.
عینهو فارست گامپ تو ایستگاه اتوبوس منتظرم، با چشای خیسی که حالا دیگه دارن تو افق ناپیدای اتوبان اسکی رو اب میرن به اون چهارتا بدبختی فکر میکنم که قراره راهنمای کوه شون باشم.
نخیر هیشکی واسه ما تربچه هم خورد نمیکنه...
همچی یه نموره رفته بودم تو لک و داشتم توی ابر بالای سرم با ماشین کوکی بچه گیم تو اتوبان تک چرخ میزدم اونم با چرخ عقب که یهو ... یهو دیدم یه 206 از اونا که بربچ داش سیا اینا جمع کرده بودن، جلو پام وایستاد، شیشه اش ازینا بود که دسگیره نداره و خودش میاد پایین. اومد پایین. دو تا بابابزرگ مهربون گفتن: جوون ما رو کوه نمی بری؟
تا خود قله بردنم.



زمستون توچال رفتین؟


نویسنده:
امین

Labels:

Thursday, October 19, 2006

باغبان خوشحال

شرکت ما یه باغبون چاق داره. همیشه سرش با گلا گرمه. هر وقت ببینتت علاوه بر این که کلی باهات سلام احوال پرسی می کنه، بهت می گه " ایشالا که عاقبت به خیر بشی دخترم ... " خیلی بد از ته دل می گه ها، یه جوری که انگار دیگه تا آخر عمرت بیمه شدی


نویسنده:
پری

Labels:

Wednesday, October 18, 2006

نکته!

سلام
بچه ها (وبزرگا!) من شروع کردم خودم واسه نوشته ها اسم گذاشتن ولی بیشترش خیلی خوب نشد. در نتیجه اگه می شه خودتون یه چیزی اولش بنویسن به عنوان اسم، یا من می زارم، یا اگه دلتون می خواد عنوان نداشته باشه بگید لطفا.
مرسی و با عرض پوزش بابت زحمت اضافه!

شیرینی پایان خدمت

چند سال پيش حوالي ازادي كار مي كردم. هر روز از آزادي تا رسالت رو با تاكسي مي يومدم. يكي از همون روزا با يه راننده نسبتا جوون اومدم. از چهره اش هم مي شد حدس زد كه مدت زيادي تنها بوده و دوست داره با ادما ارتباط برقرار كنه. انگار يه چيزي، يه حسي درونش بود كه دوست داشت اونو بيرون بريزه. سر صحبت رو با خانمي كه جلو نشسته بود باز كرد. تعريف كرد كه سرباز بوده، خيلي بهش سخت گذشته و همين ديروز سربازيش تموم شده و كلي خوشحاله كه بعد از اين مدت مي تونه دوباره پيش مامانش كه قد جونش دوسش داره زندگي كنه. خانمي كه جلو نشسته بود ازش سوال كرد كه حالا چرا با اين عجله كار رو شروع كرده و چرا امروز رو استراحت نكرده و اصلا چرا امروز رو كنار خانواده اش نيست. راننده هم توضيح داد كه خيلي دوست داره امروز پولي در بياره كه بتونه شيرينيه پايان خدمتش رو به خانواده اش بده. ادامه صحبتاشون راجع به شرايط سخت سربازيش و خاطراتش بود كه من دنبال نمي كردم.
رسالت كه رسيديم موقع پياده شدن، خانمي كه هم صحبت راننده بود يه كم اين دست اون دست كرد كه همه پياده شن و من هنوز نزديك ماشين بودم كه يه اسكناس هزارتومني (اون موقع ها كرايه 400 تومن بود!) به سمت راننده گرفت و با يه لبخند گفت بقيه اش هم شيريني پايان خدمتت.

نویسنده:
ساحل

Labels:

ستار العیوب

من که تازه طلبه حوزه علمیه قم شده ام اولین جایی که به ذهنم برای نماز صبح به جماعت خواندن می رسد مسجد فاطمیه در گذر خان است که آقای بهجت نماز در آنجا می خوانند
برای دیدن آقای بهجت منتظر می مانم تا ایشان بیایند
و از آنجا که شنیده ام آقای بهجت چشم برزخی دارند مدام ذکر ( یا ستار العیوب )را می گویم
از دور مشخص است که پیرمرد عصا زنان دارد می آید به من که می رسد یک لبخندی به من می کند و می گوید یا ستار العیوب.

نویسنده:
حسین

Labels:

Monday, October 16, 2006

نابینایان!!!

یه دوستی دارم که یه دفعه از روی کنجکاوی تصمیم می گیرن با یکی از دوستاش عینک آفتابی بزنن به عنوان دو تا آدم نابینا برن تو خیابون.
همینجا بگم که این به نظر من یکی از خلاقانه ترین و باحال ترین کاراییه که به عمرم شنیدم.
خلاصه دوتایی با یه دوست بینا( به عنوان کمک) می رن تو خیابون.
یه جایی باید از یه پله ای می رفتن بالا. بالای پله یه آقایی بوده که به دلیل اعتقادات مذهبی اش نمی تونسته دست اینا رو بگیره. به جاش کتابی رو که دستش بوده دراز می کنه و کمکشون می کنه که از پله برن بالا.
...

Labels:

نقل و نبات!

خیلی وقتها توی زندگی چیزهایی هست که تا می خوای بنویسیشون می بینی انگار ارزششون کم می شه. حسشون از بین می ره و می شن یه چیز روزمره عادی. یا شاید نوشتن من اینجوریه.
توخیابون که رانندگی می کنی، خیلی آدمها هستن که بدون اینکه لازم باشه بهت راه می دن. ولی آدم در مقابل بقیه ای که نزدیکه تو راه خود آدم بزنن بهش فراموششون می کنه. خیلی وقتها از در یه جایی که می خوای بری تو نفر جلویی در رو برات نگه می داره.
گاهی فکر می کنم اگه تو طول روز اینا رو یادم نگه دارم، شاید بتونم از خیلی چیزا کمتر حرص بخورم.

وثیقه

یکی از دوستان رو گرفته بودم و باید واسه آزاد شدنش وثیقه جمع می کردیم. هر کسی هر قدر که می تونست آورده بود 1 میلیون کم داشتیم. به هر کی زنگ می زدم تا میدید برای وثیقه اس نه می گفت. بهش زنگ زدم تا گفتم گفت همین الان بیا. رفتم دم خونشون و دو تا چک پول 500 ای بهم داد. بدون اینکه بپرسه کی بر می گرده پولش. چند روز دیگه پول برگشت اما مهرش.....

نویسنده:
شهرزاد

Labels:

Tuesday, October 10, 2006

لبخند

از اون عصرهای خنک فروردین بود رفته بودم فرهنگسرای نیاوران برای نمایشگاه نقاشی
نمایشگاه توی محوطه ی باز بود همون میدون کوچیک رو می گم
وسطش یه حوض گرد و کوچیکه دور تا دورش هم سنگه و پشت سنگا هم باغچه.
اون روز یه عالمه بوم رو با پایه های چوبی به سنگا تکیه داده بودن نمایشگاه کوچولو و ساده ای بود ولی نقاشیهاش خیلی قشنگ بود
دانشجوهایی که نمایشگاه رو راانداخته بودن همه اونجا بودنو داشتن با همدیگه حرف می زدن بعضیا لب حوضچه نشسته بودند و بعضیها هم کنار نقاشیاشون.
خیلی دوست داشتم ازون پله های سنگی بالا برمو نقاشیاشونو نگا کنم من عاشق نقاشی بودم ولی اونا همه دانشجو بودنو من فقط سیزده سالم بود
بالاخره دلمو به دریا زدمو رفتم بین اون آدما
خیلی معذب بودم هر آن منتظر بودم یکی بهم بخنده یا از اونجا بیرونم کنه
یه نقاشی قشنگ هم که میدیدم باز که نگام به آدمی که کنارش وایساده بود میخورد بغضم میگرفت .
همین طور که با اضطراب قدم بر میداشتمو دونه دونه نقاشیا رو نگا میکردم ، یه چیزی دیدم
یه نفر روی اون سنگا نشسته بود و داشت مستقیم به چشمای من نگا می کرد به چشمای من !!
یه خانوم مسن با مانتو و مقنعه ی سرمه ای کنار یه نقاشی نشسته بود عینکش هم به گردنش بود
سرم رو بالا کردمو بدون اینکه بخوام منم بهش نگا کردم. کم کم نگاهش به یه لبخند تبدیل شد
قشنگ ترین لبخندی رو که تا حالا دیده بودم
یهو تمام اون دلهره از دلم بیرون ریخت .

نویسنده:
حورا

Labels:

Monday, October 09, 2006

اعتماد

.
این نمایشگاه کتاب یک خوبی دیگر هم داشت. کلی ناشر و پخش کتابی باحال شناختم و «اعتماد» را به چشم دیدم. چیزی که می‌گویند الان در جامعه ما و بخصوص در کارهای اقتصادی خیلی کم‌رنگ شده.
یک روز عصر رفتم کتاب‌فروشی انتشارات نیلوفر (داخل خیابان دانشگاه، بغل بربری‌ای) و گفتم که ما یک نمایشگاه کتاب در دانشگاه داریم و من می‌خواهم چند تا از کتاب‌های شما را ببرم برای فروش. این آقا اصلاً من را نمی‌شناخت ولی با این وصف حدود ۲۰۰ هزار تومان کتاب داد دست من بدون این‌که حتی یک شماره تلفن از من بگیرد و گفت بعد از تمام شدن نمایشگاه‌تان پول آن‌های را که فذوختی و خود کتاب‌هایی را که نفروختی بیاور. تازه بیشتر می‌خواست بدهد که من گفتم نمی‌توانیم بفروشیم.
بقیه ناشرها و پخشی‌ها هم همین‌طور بهم کتاب دادند. امانی و به شرط این‌که کتاب‌هایی مرجوعی را سالم برگردانم. بعضی‌هایشان آشنایی دوری با من داشتند یا کسی معرفی‌ام کرده بود یا این‌که اسمی از آدم معتبری می‌بردم. ولی در یکی دو مورد (از جمله نیلوفر) بدون هیچ آشنایی و با خیال راحت کتاب‌ها را بهم دادند.
خلاصه کلی کیف کردم از بازارِ هنوز بر پایهٔ اعتمادِ کتاب.

۲.
وقتی قرار شد نمایشگاه را راه بیندازیم خیلی‌ها گفتند که باید مواظب گم شدن کتاب‌ها باشی. چه از روی میز وقت فروش و چه شب‌ها که کتاب‌ها را در کمد بی چفت و بستی در اتاق انجمن می‌گذاری. حتی خود بچه‌های انجمن هم پیش‌بینی گم شدن تعدادی کتاب را داشتند.
راستش در بعضی ساعت‌ها هم سر میز آن‌قدر شلوغ می‌شد که عملاً کنترل ممکن نبود. اتاق انجمن که هیچ. کلی آدم می‌ایند و می‌روند و شب‌ها هم که مثلاً در اتاق قفل است، خیلی‌ها کلیدش را دارند.
اما می‌توانم بگویم در کل این روزها حتی یک کتاب هم گم نشد. هم پولی که آخر سر ماند این را نشان می‌دهد و هم این‌که چون تعداد کتاب‌ها کم بود و حافظه من هم بد نیست، حدوداً تخمینی از تعدادی که از هر کتاب باید باقی ماده باشد داشتم و این تخمین تقریباً همیشه با واقعیت یکی بود.
خلاصه گلی به گوشه جمال کل بچه‌های انجمن و دانشگاه.

نویسنده:
بهمن

Labels:

يادمه اون موقع ها که هنوز خيابانه سيول تهران يه خيابونه خلوت و دورافتاده بود يه اقايي بود که با مشين دوو )ون موقع کمتر کسي اسم دوو رو هم شنيده بود( همه ملتو سوار مي كرد يادمه که قدم به قدم واسه همه ترمز ميزد تبعيض هم تو كارش نبود زن و مرد و کارگرو کارمند
دمش گرم بد از 10 سال هنوز قيافش و بوي ادکلنش تو ذهنمه

نویسنده:
علی

Labels:

ساعت نه صبح بود، کلی راه رفته بودیم و خسته روی دو تا سنگ نشستیم، کوه حسابی گرم بود! ما نشسته بودیم و حرف نمی زدیم، فقط خیره شده بودیم به برگ هایی که نارنجی و قرمز بودن، به درخت بالای سرمون. آخه اون بالا خیلی درخت نبود، فقط سنگ بود و گل سنگ. آقایی پیر داشتن از بالا برمی گشتن. تحسین برانگیز بود.، مامان بهش لبخند زد، اون هم لبخند زد، ما گفتیم خسته نباشید و او هم گفت "تعظیم!" جلو اومد و تعظیم کرد. ما رو نگاه کرد و بعد اولین چیزی که گفت این بود :

چهار چیز یک آدم رو خوشبخت می کنه، می دونید چی؟
- چی؟
- می گم ها!
خندیدیم.

انگار خیالش راحت شده باشه که مزاحم نیست...
یادم نمی ره، با یه حالت عمیقی گفت:

یکی مهرورزی ست، (ما به هم تکیه داده بودیم) یکی خلاقیت است، یکی یادگیری ست، و آخری هم درک زیبایی ست. به برگ ها نگاه کرد. به ما، به چشم هایمان :

پس ما خوشبخت بودیم،

بعد گفت:

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ...کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم



گفت چیزی هست که توی چشمهای مردم که مثل یه برقه. قسم خورد هرگز این کار را نکرده – منظورش این بود که یهو با همه اینطوری حرف بزنه - و نخواهد کرد اما وقتی چشم های ما رو دید چیزی رو دید که ندیده بود، گفت :این چشمها، این تبسم.

گفتیم حرف هایش قشنگ است. با افتخار عجیبی می گفت روزه است، گفت از چهار صبح اینجاس، هرروز به پارک می رود و بعد نماز می خواند. گفت از هشت سالگیش اینطور بوده.

از عشق گفت...گفت اگر عشق نباشد، دست که هست.
وقتی این رو گفت به قله ی یه کوه نگاه کرد. از عشق که گفت، از خانمش هم گفت.

گفت دوازده سال است که خانومش فوت کرده، گفت هرهفته به بهشت زهرا می رود، گفت عاشق است، زنش را دوست دارد، مکثی کرد و من لحظه به لحظه چشم هام پرتر می شدن.
از نوه هایش گفت. از این که از آنها چیزهای زیادی یاد گرفته.
به من گفت سکوتم پر از فریاد است!!!!

شماره اش را داد. دکتر سرابی (یا صرابی)
گفتش که تا روزی که زنده س، ما دوستیم.
دوست.
دوست!

و رفت. هشتاد و دو ساله ش بود.


نویسنده:
پانته آ

Labels:

Friday, October 06, 2006

دو هفته پیش- دانشکده برق دانشگاه تهران- اتاق جلسات

برای دفاع یکی از بچه ها آمده ام اینجا. زود رسیده ام و دوستم و مرد جوانی که مسئول اتاق است مشغول مرتب کردن پرژکتور و کامپیوتر هستند.
سیمی که از دستگاه نمابش دهنده به لپ تاپ وصل می شود کوتاه است و به همین اطر دوستم نمی تواند موقع دفاع آن جایی که می خواهد بایستد. مرد کمی نگاه می کند.
"صبر کن برم ببینم جایی سیم بلند تر دارن!"
چند دقیقه بعد با یک سیم رابط دراز بر می گردد...
"دیگه چیزی لازم نداری؟"

Labels:

ساعت 6 صبح یکشنبه 4 سال پیش – تهران ورودی اتوبان صدر
دارم به محل خدمت در نیروی دریایی می رم. یه پاترول از سمت چپ سبقت می گیره. ماشین من منحرف میشه، روی نم بارون لیز می خورم و با جدول نصادف می کنم. داننده پاترول رفته. من باید چرخ کج شده رو عوض کنم. چک رو می زنم زیر ماشین. شاسی کج شده. جک ممکنه در بره. من یه جک دیگه لازم دارم. اهرم جک رو بغل اتوبان می چرخونم بلکه یکی برای کمک وایسه. انگار هیچ کس نمی خواد به یه سرباز با لباس فرم کمک کنه. حسابی نا امید شدم. اما نه! یه رنوی سفید زد بغل. یه مرد میانسال. عینکی با لیاس حسابی تر و تمیز و کراوت.
"چی شده پسرم؟ سالمی که؟"
جکش رو در میاره. با همون لباس تمیزش میاد به کمک من. معلومه عجله داره ولی وا میسه تا من لاستیک رو عوض کنم.
خیلی ممنون آقا شرمنده کردین.
خواهش می کنم.
......
کاش حداقل اسمش رو پرسیده بودم.

نویسنده:
روزبه

Labels:

Tuesday, October 03, 2006

ساعت یک بعد ظهر جمعه است و هوا گرم و من هم کلافه
ده تا مغازه رفتم و همه بسته بودن، یهو چشمم به یه عکاسی می افته که بازه و ازش خوشم نمیاد، می رم تو، اون آویز بالا دینگ دینگ می کنه و آقایی که قبل از من وارد شده بودن بر می گرده،
قد بلنده و هیکلی، ریش داره و به نظر خشن میاد.
یه هم چی... ترسناک!

مغازه دار از پله ها میاد پایین :

- ببخشید، پرینت رنگی الان می گیرین که؟
- بله، چیه؟
- عکس
- بله، اما باید صبر کنین، من حدود چهارساعت دیگه بهتون می دمش، کار این آقا هست. ساعت شیش
- بعد از افطار؟
- بله
- حالا نمی شه قبلش باشه...؟
- نه
با قیافه ی غمناکی می گم : نه من برای قبلش می خوام
یهو اون آقا می گه : خانوم شما اول کارتون رو بکنید، کار من طول می کشه ...

- اشکالی ندارد؟
- نه خانوم، اختیار دارید
!!!!

لبخند می زنم و او هم به من لبخند می زنم، حتی اون فروشنده هم که همیشه بداخلاقه لب هایش را مثل چیزی شبیه لبخند رو هم فشار می ده

وقتی میام بیرون، باز تشکر می کنم، این بار حسابی لبخند می زند، لبخندی که تمام ابهتش را به مهربانی بی نظیری تبدیل می کنه ...


نویسنده:
پانته آ

Labels:

سر سهروردی منتظر سبز شدن چراغ عابر پیاده بودم که متوجه شدم خانمی دست یک خانم پیر رو گرفته و تا پشت چراغ رسوند. بعد که میخواست از خیابون ردش کنه، اون خانوم پیر گفت الان چراغ قرمزه! چرااغ که سبز شد اومدم که از خیابون رد بشم که راننده اتوبوسی که پشت چراغ ایستاده بود بوق زد و وقتی سرم رو برگردوندم اشاره کرد که دست اون خانوم رو بگیرم. من هم به کمک خانم جوانتر رفتم و دست دیگه اون خانوم پیر رو گرفتم و با هم از خیابون ردش کردیم. دقت نظر این راننده حسابی منو به فکر فرو برد


نویسنده: نیلوفر

Labels:

نه سال پیش.تبریز.چهار راه 17 شهریور
--------------------------------------

برف سنگین همه رو غافلگیر کرده بود.توی خیابان های اصلی شهر تک وتوک ماشین دیده میشد.توی اون سرما و برف کلی از راه رو پیاده رفتم.هیچ ماشینی حاضر نمیشد من رو تا خونمون ببره که حتما توی برف خیابون شیبدار ما گیر میکرد.ناامید بودم.یه پیکان جلوم ایستاد.یه مرد جوون.مسیرم رو گفتم.گفت میرسونه.تردید کردم.اما نمیتونستم بیشتر صبر کنم.سوار شدم.ماشین به زحمت جلو میرفت . 45 دقیقه طول کشیدتا سر خیابونمون رسیدم. دلم راضی نشد اون بیچاره به خاطر 200 تومن مجبور بشه تو اون شرایط ماشینش رو وارد کوچه پس کوچه بکنه. تشکر کردم و پیاده شدم.پول رو قبول نکرد.گفت مسافر کش نیست و در حال رسیدن به خونش بوده که من رو در اون سرما کنار خیابون دیده.
هنوز هم گاهی بهش فکر میکنم.هر جا که هست خدا گره از کارش وا کنه.


نویسنده:
غزاله.

Labels: