آدمهای خوب شهر

Wednesday, January 31, 2007

اگه پرتقال نبود. شازده کوچولو هم نبود.

رفتم بودیم پارک طالقانی. یه جای قشنگ بود که دور و برش پر از درخت ها ی جور واجور بود. اون وسط یه خانواده بودن که داشتن میوه می خوردن. ما آروم از کنارشون رد شدیم و خیره شدیم به برگ درخت ها و سرمون رو به بالا بود. من یه پرتقال توی دست یکی از اون خانواده دیدم و گفتم : اگه پرتقال نبود. شازده کوچولو هم نبود.

نمی دونم حرفم رو شنیدن یا نه ولی همونطور که سرمون بالا بود یهو دیدیم یکی جلومون واستاده، یه آقای پیر که پرتقال دستشه. و بهمون تعارف می کرد. وقتی گفتیم مرسی ممنون با یه اطمینانی سرش رو دوباره تکون داد که همه ی پرتقال توی دستش رو برداشتیم. و خوردیم.


نویسنده:
پانته آ

Labels:

Tuesday, January 30, 2007

دوست چوب

رفته بودیم کوه. بدجوری یخ زده بود زمین. یادم نیست چند بار خوردم زمین. فقط تیکه هایی رو یادمه که نمی خوردم زمین. کثیف شده بودم و رسیدیم به یه جا که آدمها با یخ شکن لیز می خوردن و من با ترس و لرز داشتم می رفتم که بله! خوردم زمین. مامان که با موفقیت پایین تر از من منتظرم بود دلش رو گرفته بود می خندید و من خودم خندم گرفت. که یهو یه آقای خیلی پیر اومد کمکم و گفت همیشه یه چوب دستم باشه که فقط بودنش کمکم می کنه. من کلی ذوق کرده بودم و اون چوب خودش رو نشونم داد و از نوه ش پرسید : چند وقته اینو دارم؟
- نمی دونم نه ده سالی هست



و اون گفت ادم باید یه چوب تو کوه داشته باشه. و اون چوب همیشه یه چوب باشه. و من با لبخند تایید می کردم که مامانم رو دید و گفت باید دو تایی دست هم رو بگیریم که نخورم زمین من انقدر. و مامان گفت به شوخی که می خواد به من بخنده. و آقاهه گفت : آدم بعدا می تونه به هزار تا چیز دروغکی بخنده.

و دستم رو گرفت. گذاشت تو دست مامانم. و رفت.



اون با یه چوب دوست بود. ده سال!

نویسنده:
پانته آ

Labels:

Tuesday, January 09, 2007

كنار بزرگراه ايستاده بود. تاكسي سرعتش را كم كرد و مرد مسيرش را نگفت. كمي من و من كرد. گفت مي خواهد برود پارك وي ولي پول ندارد. مسير تاكسي هفت تير بود. گفت سوار شو. راننده: تا يه جايي مي برمت از اون جا به بعد هم خدا كريمه.
آمده بوده از صاحب كارش پول بگيرد كه نداده و مانده بود كنار خيابان. معلوم بود اهل چاخان نيست. راننده مقداري پول داد و گفت اين هم تا مقصد مي رساندت.
مرد پياده كه شد. تشكر كرد. مسافرها هم كمك كرده بودند. معلوم بود كه با چه خجالتي سوار شده.
راننده تاكسي آدم خوبي بود. خيلي خوب.
--

نویسنده: شهرزاد

Labels:

Friday, January 05, 2007

این ماجرا وقتی اتفاق افتاده که شهرزاد و یه سری آدمهای خوب دیگه داشتن بین کسایی که تو خیابون می خوابن کیسه خواب پخش می کردن.

"نصفه شب است. با عصایی راه خود را پیدا میکند و شاید چیزی برای خوردن. تقریبا روبه روی باغ فردوس. می پرسیم جایی برای خواب داری؟ اتاقی اطراف امام حسین دارد.
کیسه خواب می خوای؟ نه، فقط اگه پتو دارین بهم بدین. من اتاق دارم کیسه خواب رو به کسی بدین که جا نداره.
.
.
.
"
با اجازه از وبلاگ شهرزاد

Labels:

Thursday, January 04, 2007

نفت برای فانوس

چند سال پیش، موقع بازی های المپیک یونان، یکی از دوستای خارجیم بهم میل زد که یه عکاس خارجی داره دنبال عکاس از کشورهای مختلف می گرده، که عکس براش بفرستن، با سوژه های مشعل، آتش و هر چیزی در این مورد.
با اینکه عکاس حرفه ای نیستم، بدم نیومد که سعی خودم رو بکنم، متاسفانه زیاد وقت و طرحی که به ذهنم رسیده بود یه زن جنوبی برقع پوش کنار یه فانوس بود…
یکی از همکارام برام فانوس آورد اما مشکل این بود که توی فانوس نفت نبود. و من توی گرمای تابستون تهران مونده بودم که از کجا میشه نفت گیر آورد. خلاصه هر چی گشتم پیدا نشد. دیگه داشتم نا امید می شدم چون آخرین روز ارسال عکس ها رسیده بود. توی تاکسی نشسته بودم. نا انیدانه از راننده پرسیدم که از کجا می شه نفت گیر آورد. گفت باید بری جنوب تهران. شوش و اون ورا. شاید گیرت بیاد. بعد پرسید : "خیلی می خوای؟"
گفتم "نه. فقط بتونم فانوسم رو برای 10 قیقه روشن نگه دارم."
گفت :" فردا بیا سر میدون سعادت آباد، تاکسی ها غرب میدون. برات میارم."!!
باورم نمی شد. کلی ذوق کرده بودم. گفتم :"آقای؟"
گفتن رجایی.
فرداش که رفتم همکاراش کفتن رفته ونک بر می کرده. منتظرش ایستادم. اومد. منو که دید خندید و شیشه نفت رو بهم داد. هر چی اصرار کردم پول رو قبول نکرد. من همون شب عکسم رو گرفتم و فرستادم. اون عکاس از کارم خوشش اومد و با اینکه از تاریخ ارسال گذشته بود عکسم رو قبول کرد.
متاسفانه هیچ وقت اون آقا رو دیگه ندیدم که بازم ازش تشکر کنم.

نویسنده: فاطمه

Labels:

این جریان رو دوستم مریم برام تعریف کرد که من از زبون خودش می نویسم:
داشتم رانندگی می کردم. ماشین بغلی یه آهنگ خیلی قشنگ گذاشته بود که من هم می شنیدم. بعد از کلی که با خودم کلنجار رفتم، کنارش نگه داشتم و گفتم:
"ببخشید، این چه آهنگیه؟"
و اون آقا هم جواب داد:
"یادگار دوست، شهرام ناظری"
من هم تشکر مردم و رفتم. سر چهارراه بعدی، همون ماشین بغلم ایستاد و راننده از پنجره سی دی یادگار دوست رو داد به من و رفت.


نویسنده:
بهاره

Labels: