آدمهای خوب شهر

Sunday, February 11, 2007

سلام به همه
یه توضیحی می خواستم بدم.
این دو تا ماجرا با هم فرق داره ها. من اون شماره حسابی که نوشتم مال پروژه عیدی برای بچه های اون مراکزیه که اعلام کردم. این لیستی که نوشتم مال یه سری آدم دیگه اس که قراره این هدیه ها رو بدن به بچه های خیابونی. و برای این یکی گفتم که هر کی می خواد کمک کنه باید به اون آدرسی که نوشتم ایمیل بزنه و اطلاعات بگیره.
(shahrzad@gmail.com)

Saturday, February 10, 2007

سلام
یه چیزی که یادم رفت توی این پست بگم اینه که اسم صاحب حساب ناهید سلطان زاده اس.

Wednesday, February 07, 2007

در راستای پست قبل:

از وبلاگ شهرزاد:
سلام
چیزهایی که فعلا لیست کردیم اینا هستن
1- کوله پشتی
2- کتاب
3- دفتر نقاشی
4- مداد رنگی
5- شورت
6- زیر پیرهن برای پسرها
6- روسری برای دخترا
7- تی شرت
8- صابون
9- حوله
10- ماسک
11- شانه/ برس
12-جوراب
13- نخودچی کشمش
14- خمیر بازی
15- بیسکوییت
16-شیر پاکتی
17- میوه( برای هر کدوم یه سیب یه موز یه نارنگی


کسانی که می خوان کمک کنن لطفا به این آدرس ایمیل بزنن برای اطلاعات بیشتر:
shahrzad@gmail.com

سلام
در راستای پست قبلی اینم شماره حساب:
شماره ی 0307334937006 به نام ناهید سلطانزاده در بانک صادرات ایران ، شعبه ی دربند

پولهای جمع شده صرف خریدن عیدی برا بچه هایی که گفتم می شه.

Sunday, February 04, 2007

پروژهء اول یعنی کیسه خواب ها تمام شده. هر کدام از دوستانی که مایل بودند از جریان مالی ریز اون خبردار بشن بهم ایمیل بزنن تا بهشون گزارش بدم.
و اما پروژهء دوم:
مقداری از پول های پروژهء اول مونده. اگه بتونیم باز هم پول جمع می کنیم و این دفعه برای بچه های کوچیک خیابونی که هر روز فال و آدامس و گل و ... می فروشن یه سری وسیلهء شخصی می خریم و دم عید بهشون هدیه می دیم. این وسیله ها عبارت خواهند بود از لوازم بهداشتی شخصی، کتاب داستان، مداد رنگی، تی شرت و ... که توی یه کولهء کوچیک بهشون می دیم.
از پیشنهادات و پول های اهدایی شما استقبال می شود.

از وبلاگ شهرزاد

Saturday, February 03, 2007

سلام
یه گروهی از دوستای من هستن که دارن یه کار خیلی خوب می کنن . اگه دوست داشته باشین می تونین کمکشون کنین.
این بچه ها دارن به یه سری موسسه نگه داری بچه ها کمک می کنن که برای عید برای این بچه ها کارت درست کنن و یه هدیه کوچیک
هم بگیرن. تعداد کل بچه ها 540 نفره.

حمایت از کودکان کار: 400 کودک 10-18 سال
باغچه بان شماره 7 (بچه های ناشنوا) : 50 کودک 3-8 سال
مرکز عاطفه (توانبخشی کم توان ذهنی): 90 کودک 14-40 سال (به خاطر وضعیت ذهنی واقعا کودکن)

این دوستای من به زودی یه شماره حساب خواهند داشت برای جمع آوری کمک . حالا وقتی از اون باخبر شدم هم می نویسم.

به نظر من کار خیلی خوبیه. و امیدوارم که موفق بشن.

Friday, February 02, 2007

بازم توضیح

سلام
راستش یه موضوعی رو دلم می خواد اینجا توضیح بدم.
من دلم می خواد اینجا درباره آدمهای توی ایران بنویسم. به نظرم هم این قضیه اشکالی نداره. و با دلایلی که براش دارم هم به نظرم کاملا منطقیه. من بعد اینکه دیدم دوستاییم که از ایران می رن این همه تحت تاثیر برخوردهای خوب مردم تو کشورهای دیگه قرار می گن و هی بیشتر و بیشتر نسبت به ایران بدبین می شن، خواستم که با جمع کردن این نوشته ها احساس خوبی داشته باشم به کشورم و شهرم. و امیدوارم که برای بقیه هم اینطوری باشه.
چون این مسئله چند بار مطرح شده و امروز هم یک نفر که برام ایمیل زده بود عصبانی شده بود از این تصمیم خواستم که دربارش بنویسم.

Thursday, February 01, 2007

بخشش

رفته بودیم خرید. برادر دو سال و نیمه ام پویا هم باهامون بود. بعد از خرید خسته رفتیم توی یه رستوران. پویا نیم ساعت بود که گریه می کرد و ماشین بزرگی رو که توی یه اسباب فروشی دیده بود می خواست. میز بغلی ما هم یه خانواده بودن با دو پسر دو قلو. ما سعی کردیم با نشون دادن اون پسر ها و اینکه چه قدر آروم و مودب هستن پویا رو آروم کنیم ولی اون نه تنها فقط ماشین رو می خواست بلکه خیلی هم گشنه ش بود. یک اسباب بازی کوچیک کوکی رو از توی کیفم در اوردم و با تظاهر به اینکه خیلی کوچیکم و نمی تونم درست کوک کنم و صداهای بچه گونه حواس پویا رو پرت کردم و اون شروع کرد به تماشای حماقت من توی کوک کردن و خندیدن. اون دو تا پسر هم که تقریبا پنج ساله بودن داشتن من رو نگاه می کردن. با کمال تعجب اونها هم همون اسباب بازی کوکی رو از مامانشون گرفتن و گذاشتن روی میزشون. و درست و قشنگ کوکش کردن.



پویا دوباره شروع کرده بود گریه کردن که غذای اونها رسید. پویا با دیدن پیتزا روی میز اونها، گریه ش بیشتر شده بود و این بار با گفتن : پیتزا! پیتزا! رفت طرف میز اونها که پیتزاها رو برداره و خوب ما هم مانعش می شدیم و او شدیدتر گریه می کرد. بلافاصله پدر اون خانواده بلند شد و پیتزاش رو گذاشت جلوی پویا. پویا بدون تشکر یه تیکه پیتزا رو برداشت و خورد و دیگه گریه نکرد. انقدر سکوتش ناگهانی بود که یه میز که اصلا ماجرا رو نمی دونستن برگشتن ببینن چه خبر شد. آقاهه خندید و در جواب تشکر و تعارف ما گفت : بچه ن دیگه!


نویسنده:
پانته آ

Labels: