آدمهای خوب شهر

Tuesday, May 27, 2008

دو خاطره

چند وقت ِ پیش رفته بودیم کوه ِ درکه . تقریبا خیلی بالا رفته بودیم ، باد می آمد و باد کلاه ِ ما را برد ! چند دقیقه ای افسوسناک به دره نگاه کردیم که کلاه ِ ما ته ِ آن بود .

یک هم مسیر ، پشت سر ِ ما ایستاد و با صورتی غمناک با ما همدردی کرد. بعد به ما گفت : این پایین آمدن از کوه چه کار سختیه
بعد شروع کرد با ما حرف زدن از اینکه او هروقت به کوه می آید دیگر دوست ندارد پایین بیاید ، دوست دارد با کایتی چیزی بیاید پایین . تا برسیم پایین دو ساعتی یا بیشتر طول کشید ، با هم نشستیم و جایی چایی خوردیم .
برایمان از فوائد لیموترش هم گفت (چایی را با لیمو خورد)

ما خیلی آهسته تر از او راه می رفتیم اما او بسیار مهربان بود !
کلی حرف زدیم .
و حتی با هم سوار ماشین شدیم .
اسم ِ هم را حتی نپرسیدیم .


------


سر ِ یک کوچه نمی دونم چی شد که یهو یه عالمه ماشین گره خوردن به هم . طبق معمول هیچ کسی نمی خواست کوتاه بیاد و کنار بزنه ، داشتن به هم فحش می دادن .

یکهو ، یک نفر ، با لباس ورزشی از در ِ خونه ی کناری اومد بیرون . ساعت حدودای یازده شب بود ، شروع کرد به حرف زدن با ماشین ها و خیلی مرتب همه چیز تموم شد . کوچه خلوت شد . اون آقاهه هم برگشت خونه شون .


نویسنده: پانته آ

Labels:

این خاطره را دوست دارم که اینجا بنویسم که یاد روزهای دبیرستانم را زنده می کند. آقا باقر را می شناسید؟ همان آقای آهل دل مهربانی است که در انتشارات مولی، خیابان انقلاب، سر وصال کار می کند. یک روز در نوجوانی که هنوز کلی با خداوند و انسان و دنیا کلنجار عاطفی داشتم، غمگین و آشفته از دم کتابفروشیشان رد می شدم که صدایم کرد. کمی از اسفار ملاصدرا را برایم خواند و تفسیر کرد که خداوند هر لحظه چطور به ما زندگی می بخشد و گفت حالا حالت خوب شد؟ اینقدر گرفته نباش! به نظرم این همه محبت و گشاده دستی به یک غریبه کیمیای هستی است. خدا نگهش دارد

نویسنده: ساناز فرهنگی

Labels:

Saturday, May 17, 2008

حراست- ورودی بانوان

1. اداره گذرنامه

کلا همیشه موقع وارد شدن به اتاق "ورودی بانوان" یه جوری می شم. یه ترس از اینکه باید از اون اتاق رد بشم در نتیجه جواب یه توهین احتمالی رو نمی تونم بدم. توی اداره گذرنامه روی در ورودی حراست نوشته بود:"موبایل ها را خاموش کنید." همینطور که می رفتم تو موبایل رو گرفته بودم دستم و داشتم دنبال دگمه خاموشش می گشتم که صدای خانوم حراست رو شنیدم :"ولش کن اشکالی نداره" نگاهش که کردم دیدم یه خانوم تپل که داره بهم لبخند می زنه.
"آخه نوشته بود خاموش کنم".لبخندش بزرگتر و مهربان تر شد و گفت " می دونم ولی کاری ندارن. بفرمایید". با لبخندی که انگار تمام نمی شد وارد اداره گذنامه شدم.


2. وزارت کشور- کنسرت لطفی

صف خانمها وارد اتاق مثلا حراست می شود. زن بدون اینکه کاری به قیافه ما داشته باشد و بدون اینکه کیف ها را بگردد می گوید: دوربین اگه دارین تحویل بدین.چند لحظه بعد به ما که سرگرم حرف زدن صف را کند کرده ایم می گوید :"خانم سریع برین بقیه منتظرن".

Labels: