آدمهای خوب شهر

Sunday, June 22, 2008

وقتی اول دبستان بودم خونه مون رو فروختیم
نقاشی های من چند تایی به دیوار بودند
بعد از اینکه می رن توی اتاق و بحث می کنن در مورد چیزای خرید و فروش که بچه ها کاملا حوصله شون سر می ره
اون خانمی که اونجا رو خریده بود اومد توی اتاق ِ ما که مال من و برادرم بود
با همون لحن ِ جدی که داشت قبلش حرف می زد :
خب این نقاشی ها رو هم که هیچ وقت نمی کنیم

بعد نگاه کرد به من ، یه چشمک زد ، و بعد لبخند .


نویسنده: پانته آ

Labels:

Friday, June 20, 2008

یه روز صبح که داشتم میرفتم کلاس زبان دیرم شده بود بدو سوار تاکسی شدم قبل از اینکه پیاده بشم پولشو دادم به راننده کیف پولمو گذاشتم روی پام که اگه بقیه شو خواست بهم بده بزارم تو کیفم .. تا اینکه رسیدم به مقصد پیاده شدم رفتم کلاس بعد از کلاس دوستم بهم گفت که بیا بریم کتاب بخریم رفتیم دیدم ای داد بیداد کیفم نیست منم خیلی دقت میکنم که چیزی گم نکنم ولی اونروز نمیدونم چی شد که او اتفاق افتاد... خیلی ناراحت شدم چون گواهینامه ام و کلی کارت و این چیزا توش داشتم... چون تاکسی محلمون رو میشناختم رفتم تا پیداش کنم چون حدس میزدم که اونجا باشه هر چی واستادم نیومد از راننده های دیگه پرسیدم گفتن که اون ساعت میره جای دیگه کار میکنه عملا نا امید شدم تا اینکه رسیدم خونه مامانم نگران شده بود از دیر کردنم گفتم جریان اینه گفت اتفاقا یه خانومی تماس گرفت گفت کیفتونو پیدا کردم من الان سر کارم هستم شب میام خونه بیایید بگیرید...منم کلی خوشحال شدم چون دفتر تلفنم تو کیفم بود اون تماس گرفته بود
رفتیم در خونش کیفو گرفتیم اونم گفت شانسی اون روز دیرش شده بود که تو تاکسی کیفو پیدا کرده بود...محتویات کیفم دست نخورده مونده بودو از همه مهمتر این بود که کیفم دست یه آدم ناجور نیوفتاده بود وگرنه بیچاره میشدم


نویسنده: خانم مارپل

Labels:

Monday, June 16, 2008

یک بار اون موقع که ده سالم اینا بود ، از یک سر پایینی با دوچرخه داشتم پایین می آمدم که کله ملق شدم
توی خیابون بودیم . و من در بچگی به شدت می ترسیدم کسی بفهمه من دارم گریه می کنم
یک خانومه اومده بود کمکم انگار منو فهمیده بود
بهم گفت : من چشم هام رو می بندم خب ؟
بعد بلندم کرد . منو برد خونه مون که ده متر اونطرفتر بود .
چشم هاش رو بست . یه کمی هم از زیرش نگاه می کرد . اما من این خیلی یادم مونده .

نویسنده: پانته آ

Labels:

Thursday, June 12, 2008

موبایل گم شده

طبق معمول هر روز صبح در ایستگاه اتوبوس نشسته بودم
به محض اینکه سوار اتوبوس شدم و نشستم دیدم که موبایلم نیست و فکر کردم که موبایلم رو خونه جا گذاشتم
ولی ظاهرا وقتی که اتوبوس از راه رسیده و منم پاشدم که سوار بشم موبایلم از تو کیفم افتاده زیر صندلی ایستگاه
خلاصه که تا رسیدم دانشگاه زنگ زدم خونه و قبل از اینکه من چیزی بگم گفتند که یکی زنگ زده و گفته گوشی رو پیدا کرده و گفته بهش زنگ بزنم و قرار بذارم که برم بگیرم
منم زنگ زدم و یک صدای جوان بود که گفت من امتحان دارم و بعد امتحان قرار بذاریم
ظاهرا از تو گوشی شماره خونه رو پیدا کرده بوده و زنگ زده بوده و وقتی فهمیده من کدوم دانشگاهم گفته که اونم داره میره اون طرفا و کار داره
بالاخره قرار شد ساعت 12 گوشی رو بیاره
12:30 شد و پیداش نشد
حدود 12:45 اومد
بنده خدا بدو بدو داشت می یومد و قبل از هر چیزی شروع کرد به عذرخواهی که دیر اومده سر قرار و بعدش گفت چک کنم که گوشی سالمه یا نه
یه پسر احتمالا دبیرستانی بود
از اون سن و سال ها که دنبال گوشی و ماشین و ... هستن
من هرچی گفتم بیاد یه شربتی ابمیوه ای چیزی بخوره نیومد و منم هرچی یه جوری خواستم جبران کنم اصلا مهلت نداد و رفت
من حتی اسمش رو هم نفهمیدم
نگهبان دانشکده که دهنش باز مونده بود و باورش نمی شد

نویسنده: مزدک

Labels:

Tuesday, June 10, 2008

"می توانم نگه دارم دستی دگر را"

قبلا چند بار درباره پروژه های شهرزاد نوشته بودم. این دفعه کار یه خورده بزرگتره و به کمک بیشتری هم احتیاج داره. ماجرای بچه های دبستانی مرودشته که توی آتش سوزی کلاسشون سوختگی ها شدید پیدا کردن.
اطلاعات دقیق رو از این به بعد می تونین تو این وب سایت پیدا کنین:

ایران چریتی

Monday, June 09, 2008

چرخ خرید

زن چرخ پر و سنگین خرید را هل می داد و داشت نزدیک می شد به پله ها. وقتی رسید ایستاد انگار که دنبال راه حلی برای پایین رفتن از این ۵ پله بگردد. دختر جوان از پشت سر زن سرعتش را تند کرد؛ آمد جلوی چرخ را گرفت و روی پله ها بلندش کرد. پایین که رسیدند زن شروع کرد به تشکر کردن. دختر لبخندی زد؛ دست تکان داد و رفت...

Labels:

راهنما

ساعت ۴ با بقیه بچه ها جلوی آتشکده قرار داشتیم. همه هم تازه ۲۴ ساعت بود وارد یزد شده بودیم و قاعدتا هیچ نقشه ای از شهر نداشتیم. فقط بر اساس اطلاعات رسیده می دونستیم که خیلی دور نیستیم. از یه آقای موتوری پرسیدیم چطوری باید رفت آتشکده و اون هم تند تند یه سری بپیچ راست بپیچ چپ بهمون تحویل داد. راه افتادیم ببینیم با این راهنمایی که خیلی چیزی ازش نفهمیدیم می رسیم به مقصد یا نه. سر اولین پیچ دیدیم از پشت صدا میاد که ؛از اونور نه؛. برگشتیم. آقای موتوری داشت نزدیک می شد. بهمون که رسید گفت ؛بیاین من آروم آروم می رم دنبالم بیاین.؛ به آتشکده که رسیدیم خداحافظی کرد و برگشت....

ماجرا از ناهید

Labels: