آدمهای خوب شهر

Thursday, January 29, 2009

مهماندار

مهر 87 بود . از اهواز برمی گشتم.تا ماهشهر رو با قطار اومده بودم و سوار هواپیما بودم که تا حدود یک ساعت دیگه برسم تهران..
توی سه روز گذشته اونقدر درگیر بیمارستان و مراسم ختم و شوکه بودم که هیچ سکوتی پیدا نشده بود که فاجعه رو مرور کنم.
خانواده عمه ام توی جاده تصادف کرده بودن . فوت شوهر عمه،به کما رفتن اون یکی عمه ام که همراهشون بود و بستری بودن و جراحات شدید جسمی و روحی این عمه و دوتا بچه هاش . همه با هم توی سکوت سرم می پیچید .
مهماندار میز جلوی صندلیم رو که باز کرد تازه نگاهش کردم.
یه آقای قد بلند و خوش چهره بود که لبخند میزد مات نگاهش کردم.یه بسته پذیرایی هواپیمایی و یه آبمیوه گذاشت روی میز
نمی دونم چی گفت که باز برگشتم نگاهش کردم.یه زانو خم شده بود و داشت از توی اون میز پذیرایی شون دو تا بسته دیگه با آب میوه در می آورد. بسته ها رو ازش گرفتم و گذاشتم روی میز مسافر بغلی .
لبخند زد و گفت مرسی کمکم می کنید اما چرا اینقدر با انرژی منفی؟
مات نگاهش کردم.
تو خودم بودم که باز اومدن برای جمع کردن ظرف های پذیرایی شده. باز اومد لبخند زد و شروع کرد بسته رو باز کردن . نی آب میوه رو زد و گفت اینا باشه شما بخوری من بعدن میام می برم.و ظرف های مسافرهای بغلی رو که تحویل گرفت باز موقع رفتن آروم گفت حداقل آب میوه اش رو بخورید.
نمی دونم چرا شرمنده شده بودم مثل بچه های حرف گوش کن فقط سر تکون دادم. آب میوه رو خوردم .نمی دونم باز چقدر گذشته بود که اومد ظرف های جلوی من رو ببره.
گفتم مرسی گفت اتفاق بدی بوده نه؟
گفتم آره خیلی بد گفت اگه با فکر کردن چیزی حل نمیشه بهش فکر نکن
تا اخر پرواز هربار رد شد سرتکون داد و لبخند زد
موقع پیاده شدن از دوردم در خروجی هواپیما دیدمش باز سر تکون داد و لبخند زد
لبخند زدم
وقتی رسیدم بهش گفت آفرین بالاخره لبخند زدی
نگاهش کردم و فقط تونستم بگم مرسی

نویسنده: شیدا

Labels:

یه خانوم مهربون

حدودا 6 سالم بود، روز اول مدرسه وای اگه بدونی چه حالی بودم!
بابام به حساب آشنایی مختصری که با مدیر مدرسه داشت و به خاطر عجله من رو دم در مدرسه پیاده کرد. بهم گفت که برو توی مدرسه نگران نباش آقای مدیر هواتو داره.
خوب منم رفتم توی مدرسه دیدم که بچه ها توی صف ایستادند منم توی یکی از همین صفا رفتم قاطی بچه ها.
ولی یک که گذشت معاون مدرسه شروع کرد به چک کردن اسم بچها. خوب من که نمی دونستم بابام منو ثبت نام نکرده !
معاون مدرسه هم وقتی دید اسم من توی لیست نیست منو از صف بیرون کرد! نامرد!
منم رفتم یه گوشه وایسادم دیگه داشت گریم می گرفت که یه خانوم مهربون اومد سراغم وقتی فهمید موضوع چیه یواشکی منو توی یکی از صفا جا داد. منم بدون اینکه کسی بفهمه رفتم سر کلاس. بدون اینکه جلوی بچه ها گریم بگیره
دمش گرم که نذاشت آبروم جلوی بچه ها بره! هنوز بعد 15 سال یادمه بازم دمش گرم

نویسنده: محسن

Labels: