داشتم از دانشگاه بر می گشتم، خیلی خسته و داغون بودم
به پسر خالم قول داده بودم که برم باهاش درس بخونم، وای که چه احساس بدی داشتم.
همینطور که کنار خیابون منتظر تاکسی ایستاده بودم، یه پیکان قدیم جلوی پام ترمز کرد منم سوار شدم. سلام کردم
سلام پسرم خسته نباشی روزت بخیر
برگشتم راننده رو نیگا کردم، یه پیرمرد باصفا با یه صورت دوست داشتنی، با یه دست باند پیچی شده که معلوم بود دردش اذیتش می کنه.
هر مسافری رو که سوار می کرد باهاش همینطور سلام احوالپرسی می کرد. می شد لبخند رضایت رو توی چهره همه مسافرا دید.
همینطور بود وقت پیاده شدن
به سلامت پسرم
خدا نگهدارت باشه دخترم
خدا به همرات عزیزم
.
.
از ماشینش که پیاده شدم 180 درجه با 5 دقیقه پیشم فرق کرده بودم. سبک بودم و خوشحال
مرد بود به خدا
نویسنده: محسن
Labels: راننده ها