Thursday, July 30, 2009
Tuesday, July 28, 2009
تاکسی با کولر
حرکت میکنیم به سمت غرب. بیرون، ترافیک بیداد میکند و گرما هم. اما داخل تاکسی، خنکای کولر گازی مرهمی است بر جان خستگان و حتی دیگران.
وقتی پیاده میشوم، کرایهء اضافه نمیگیرد. تاکسی که حرکت میکند، شمارهاش را یادداشت میکنم. بعد زنگ میزنم به تاکسیرانی و شماره را میخوانم و ماجرا را توضیح میدهم. میگویم که به عنوان یک شهروند که اینروزها «هیچکدام از حقوقاش رعایت نشده»، از این حرکت ِ انسانی رانندهء تاکسی تقدیر و تشکر میکنم.
گوشی را میگذارم و اینک انسانی هستم که به ریزهکاریهای رفتار مردم توجه میکند و قدرشناس است.
من به سهم خودم، این حرکت انسانی را تقدیم میکنم به شما.
پی:
البته خوب که فکر میکنم، میبینم زنگ ِ زنگ که نزدم، ولی واقعا دوست داشتم این کار را بکنم. یعنی این حس در من ایجاد شد. بههرحال، فرج ِ بعد از شدّت است؛ وقتی میبینی در این برهوت ِ بیقانونی و بیاخلاقی، یکی از بنزین و درآمد ناچیزش مایه میگذارد، باید ازش تقدیر کرد و یکی از آدمهای خوب این شهر شد.
گفتم بنویسم که مدیون نباشم. بله!
نویسنده: حسین نوروزی
Labels: راننده ها
ماشین سبز
این متن رو از گوگل ریدر یکی از بچهها برداشتم
Monday, July 27, 2009
به پیشنهاد یکی از خواننده ها، برای این مجموعه جدید "زندگی ما در این روزهای تاریک روشن" یک استثنا قائل شده ایم و درباره آدمهای خارج از ایران که تحت تاثیر ایرانیها قرار گرفته اند هم می نویسیم. خوشحال می شیم اگه نظراتتون رو بگین.
Let’s go Iranian on him
a note from one of Huffingtonpost readers:
I teach at a NYC (New York City) high school, and recently one student stood up to our very intimidating principal, (something that almost never happens). When he did not get permission for what he intended another student said “Let’s go Iranian on him.” By that he meant organize a protest. And so now they “IRAN” anything they want to change. So it has become a verb now and to “Iran” the situation is to stand up to authority, well at least here in this corner of the universe. And it is a huge bonus for me because I cannot usually get them to even pay attention to another part of the world.
Point being, even these students who get very small amounts of news equate “Iranian” with bravery and I completely agree, and wish I had that kind of intestinal fortitude.
You have our greatest admiration and respect!
مرد آلمانی
چه خبر؟
نمیدانم دقیقا چه میخواهد بداند ولی شروع میکنم از نماز جمعه تعریف کردن. و از شعارهای مردم.
بعد هر جملهٔ من قیافهاش و صدایش هیجان زده تر میشود.
آخر سر با لبخند سرش را تکان میدهدو میگوید
you people are amazing. absolutely amazing....
زیباترین پیغامی که تا حالا روی این وبلاگ گذاشته شده است
man tajikam , va daram yak taraneh va avaze bara jonba josh sabzeh shoma, va an ra beh hameh ham kalamanam hedia makonem. Arezo ma konam ke hama adamha ham bara in jonbojosh sabz maya konin , zenda basha mamlekate to
از روی شماره آی پی پیغام فهمیدم که از هند فرستاده شده است. نمی دانم “maya konin” یعنی چی ولی این را می دانم که این زیباترین پیغامیست که تا حالا در این وبلاگ دریافت کرده ام. در طی چند ساعت گذشته این آهنگ را حداقل ده بار گوش داده ام.
برگرفته از وبلاگ ایران نیوز
(آهنگ رو هم می تونین روی وبلاگ بشنوین)
Sunday, July 26, 2009
اهای خدا! رای ما رو پس بگیر
به ناگاه میگه "رای مارو پس بگیر" "رای مارو پس بگیر" و سریعا با همراهی بقیه دانشجویان مواجه می شود. اینطوری که تعریف می کرد با اون حالت دویدن وشعار دادن لحظت جالبی رو رقم زده اند
از وبلاگ شبح نامه
Monday, July 20, 2009
هیچ چیز اضافه ای همراه نداشته باش
[...]
توده بی شکل تشکیل شده است خیابان در آستانه فتح شدن است..کم کم سکوت شکسته می شود.. صورتها پوشانده می شود شعار ها بلند می شود نوارهای سبز از جیب ها و کیف ها بیرون می آید دستهایی برای ثبت لحظه ها با موبایل بالا می رود.. ترس و هراس همچنان هست و ترکیب شده است با عجله برای تجربه دلپذیره بودن در آن توده سبز و امن . پیره مردی با عجله دست بندهای سبز پخش می کند.. عکس موسوی از کیف ها بیرون می آید آفتاب کم رنگ می شود.. همه چیز کم رنگ تر از دست بندهای سبز است.هیچ کس نمی داند چه می شود.. این ندانستن بخشی از تجربه ای روزهاست..صبح که از خواب بلند می شوی و لباسهایت را می پوشی و بدون هیچ چیز اضافه حتی کارت شناسایی.. بدون هیچ هویتی جز بدنت می روی به سمت جایی که قرار است توده درست شود، نمی دانی چه پیش می آید..
مردم سبز شده اند.. بادکنک های سبز بالا میرود.. سرود می خوانند بدنها.. یکی می شوند در هم می لولند.. بدن بزرگی شکل می گیرد که ما نمی توانی بینیم ..از پسری نشسته روی شاخه درختی می پرسم چه می بینی:.." آدم فقط آدم.. تا جایی که می بینم"
[...]
توده به گشادی شروع خیابانی بعدی که می رسد دستها دنبال چیزی برای به آتش کشیدن می گردند.. کسی با سیگار روشن دستهایشان را می گذارد دو طرف صورت من و در آن فاصله خیس و چسبناک بوی گند سیگار را فوت می کند توی صورتم.. بوی گند، التهاب صورتم را می خواباند.. به ثانیه ای کارش را با سیگار دیگری برای صورتهای ملتهب بعدی تکرار می کنم.. دستها دنبال به آتش کشیدن چیزی میگردند.. زنی با چادر نماز بدن ها را کنار می زند سجاده اش را می اندازد روی کاغذ آتیش گرفته.. که بسوزانید.. جایی برای نماز خواندن نیست.. پیره مردی دستهایش مشت شده ..در مشتهایش سنگها.. مردی به دنبالش می دود دستش را می گیرد که" سنگ را بیا انداز..این کار ما نیست" ..مشتش را باز نمی کند خشمگین است زنش زیر چادر مشکی اشک می ریزد دستم را می گذارم روی شانه های ملتهبش که صبور باش آرام باش ما انتقام می گیریم.....عاقبت مشت را باز می کند.. سنگها می غلتند زیر پاهایمان گم می شوند ..لابه لای خشمی چندین برابر بزرگتر..
نویسنده: به نامه گل سرخ
برگرفته از وبلاگ مسعود بهنود
Sunday, July 19, 2009
شعار
بلندگو: مرگ بر انگلیس
مردم: مرگ بر روسی
بلندگو: ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند
مردم: ما اهل کوفه نیستیم، حسین تنها بماند
بلندگو: خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست
مردم: خونی که در رگ ماست، هدیه به ملت ماست
.
به نظرم این آخری شاهکاره. تفاوتشون یه چیزیه شبیه تفاوت ِ "می کشم می کشم آنکه برادرم کشت" و "برادر شهیدم رأیتو پس می گیرم". یا شبیه تفاوت "این است و جز این نیست" با "موسوی، موسوی ،رای منو پس بگیر" یا بهتر از اون، "برادر تحریمی، پرچم ایران ِ منو پس بگیر" [آن روزهایِ دور] ه
این ملت رو دوست دارم این روزا. بیشتر از هر وقت دیگه ای..
برگرفته از وبلاگ "شبانی که دستهای خدا را می شست"
Saturday, July 18, 2009
نماز جمعه
۶)خانم ِ مهربان که نمی دانم اسمش چه بود،چشمانش روشن بود و سفید روی و دو تا دختر ِزیبا داشت که تکرار می کردند:سرکه،آبلیمو،آب نزنید می سوزه و خلاصه با آن کودکی شان خیلی اطلاعات داشتند و وسطِ گریه های من،که مادر و خاله ی دیگر و دخترخاله را گم کرده بودم و تصویر دخترخاله ی بیهوشم روی دستِ چند نفر و خاله ی مبتلا به آسم و مادرم و هیاهوی خیابان،آن فرشته های کوچک،موهای مادر را شانه می زدند و می گفتند: زشته،غریبه ن،موهات رفته تو هوا ! و من واقعا نتوانستم لبخند نزنم به تارا،فرشته ی کوچک.
٧)معجزه ای که رخ داد،این بود که وقتی در خانه را بازکردیم که برویم،گمشده هایمان پیدا شدند و خلاصه آنها هم از دست گاردی ها فرار کرده بودند و توی یک خانه پنهان شده بودند و باور کنید معجزه بود که هم را یافتیم.
(جمعه 26 تیر)
از وبلاگ "تنها اگر دمی..."
Friday, July 17, 2009
شهرک شهید اعرابی، آپادانای سابق
از وبلاگ "شبانی که دستهای خدا را می شست"
Tuesday, July 14, 2009
گاردی های تشنه!
همه با هم
اون آقا و دوتا دوختر و اون نيروي انتظامي، دمشون گرم
عکس
يكي عكسي كه يك گاردي با صورت خونين در حمايت يك پسر لباس سبز هست و داره ازش حمايت مي كنه و درعين حال يك دختري دستش رو دراز كرده كه دستمال بده به اون گاردي زخمي.
و يكي هم عكسي از منظره داخل حياط يك خونه كه توش چندتا آدم در حال پناه گرفتن و فرار كردن از ديوارهاي خونه به خونه همسايه و پشت بوم هستند، درحالي كه چندتا گاردي و يك لباس شخصي دارن سصي مي كنن در خونه رو باز كنن برن داخل!
ايول به اون جوون سبزپوش و اون دختر و صاحبان اون خونه ها
برسانمتان؟
بعضي ماشينها هم خسته هارو سوار مي كردند تا يه جايي تو اون ترافيك مي رسوندند، حتي ماشينهايي كه خانواده توش بودند.
يك وانتي بود، كه يكسري از پسرهارو سوار كرده بود. من از خستگي ديگه نمي تونستم راه برم. بچه ها گفتند بپر بالا سوار شو. من كه نشستم، به هواي من وسط راه يك خانم ديگه هم سوار شد.
دست راننده وانت درد نكنه واقعن
شربت خنک و میدان آزادی
توي راه برگشت ، خسته بوديم و تشنه. ديديم چندتا مرد كنار خيابون ايستادند و داد مي زنند خسته نباشيد، هركي تشنه است بفرماييد داخل كوچه آب خنك بخوريد.
رفتيم توي كوچه ديدم دو سه تا خونه اي كه سر كوچه بودند درهاشون رو باز كردند، پارچ و كلمن و ليوان و استكان آوردن بيرون به همه آب ميدن. يكي از خونه ها حي شلنگ آب كشيده بود توي كوچه. رفتيم آب بگيريم، همه استكانها دست بچه ها بود، يه پسري هول هولكي خورد و گفت بفرماييد و استكانش رو داد دستمون.
جلوتر كه اومديم، ديدم چندتا مغازه هم ميز گذاشتند بيرون و آب و شربت مي دن.
دست همه شون درد نكنه
پلیس سبز 2
نیروهای ضد شورش و بسیج عقبتر واستاده بودن و یه سرهنگ نیروی انتظامی اومده بود ما رو متفرق کنه.
هی داد میزد "برین، اینجا وای نستین، چی میخواین؟"
بعدش خیلی آروم یه جوری که اونا نشنون، رو به ما میگفت: "واستین، واستین، نرین"
نویسنده: یک دوست
آواز شبهای اوین
اوین، چای، میوه، انتظار
ما رفته بودیم ارومیه، شب شده بود و ما با ماشین خودمون دنبال مسافرخونه یا هتل میگشتیم. توی خیابون از یکی از رهگذرا پرسیدیم که مسافرخونه یا هتل کجا میتونیم پیدا کنیم. بعد از اینکه آدرس داد، با خوشرویی و با یه لحن بسیار آشنا و صمیمی ما رو دعوت کرد که بریم خونهشون یه شب مهمونشون باشیم. انگار که سالها ما رو میشناسه و به ما اعتماد داره! برای من و خانوادهم این برخورد از یه رهگذر عادی خیلی جالب بود، این اخلاق... و ما اون موقع فهمیدیم که چهقدر مردم تهران با مردم ارومیه فرق دارند! البته هر جایی چنین آدمایی هستند، ولی نه اینقدر دم دست... ما هیچوقت اون آقا رو فراموش نکردیم و هنوز یادش میکنیم!
نویسنده: راضیه
پلیس سبز
نویسنده: شیدا
Monday, July 13, 2009
هوا تازه تاریک شده بود. تا د ه قدم عقبتر همه چی آروم بود و سکوت و دستها که به نشونه ی پیروزی بالا. وارد میدون که شده بودیم، یهو شلوغ شد. قرار بود برم سر ِ خیابونی وایسم که یکی بیاد دنبالم. شمال و جنوبم رو هم تشخیص نمی دادم. دشاتم دور و برم رو نگا می کردم. انگرا از قیافه م معلوم بود چقدر گیجم. یهو، چند نفر با هم اومدن که "خانوم کجا می خوای بری؟" بهم آدرس دادن. یکی شون گفت می خوای بیام باهات؟ گفتم مرسی می رم خودم... تا برسم، دو نفر دیگه ازم پرسیدن دنبال کجا می گردم. یکیشون ماشین داشت، گقت می رسونتم. خیابونی که می خواستم برم فقط اون طرف میدون بود.
سر خیابون کذایی وایساده بودم. دود و آتیش رو از دور می دیدم. یهو، مردم شروع کردن به فریاد زدن. من می دیدم، که هیچ کس تا قبل از اینکه دست کسی رو بگیره و بکشه با خودش، از اونجا فرار نکرد. یه آقایی داشت من رو می کشید. یه خانومی گفت روسری تو بگیر جلو صورتت. یه آقایی از پشت هل میداد. و یهو، صدای الله اکبر که چپقدر به جا بود. انگار صدای همه از گلوی همه در میومد. و بعد، آروم که شد اوضاع، سیگار بود که روشن بود و آدمایی که راه می رفتن دنبال مردم که حال چشم و گلوشون رو خوب کنن.
خیابون فردوسی – روز تجمع ِ میدون ِ امام خمینی [تاریخ یادم نیست]
هوا وحشتناک گرمه. با یه دختره دوست شدم. داریم از تشنگی هلاک می شیم. در حال غر غر کردن که بودیم، خانوم جلوییمون برگشت، یه بطری آب یخ از کیفش درآورد داد بهمون. بعدم رفت.
خسته م دیگه. از آدمایی که بالای ایستگاه اتوبوس وایساده ن می پرسم جمعیت تا کجا هست؟ یکی شون می گه "چالوس، کندوان، برو خیالت راحت باشه" با هم می خندیم. دستشو میاره بالا، ویکتوری.
رسیدیم میدون فردوسی. یکی دور دست مجسمه ی فردوسی، پارچه ی سبز بسته
بیست و پنج خرداد- آزادی
{...}اما چنین چیزی در هیچ چیز تمام نمیشود. مگر آزادی. دست کم مقداری آزادی. برای مدتی. در این چند روز که عیناً به دست آمده. هرکه از آزادی به خانه میرود میداند چه چیزی به دست آورده. بقیهی تهران نمیدانند معنای بوقها چیست. شادی از آزادی در شهر میپاشد.
از وبلاگ "تهران خرداد 88"
الله اکبر
دایی میاد تو حیاط. من تو ایوونم و صدام گرفته. چند تا الله اکبر میگه. صداش بلنده. یکی دو نفر از خونه های اون ور اضافه می شن. دایی می گه "به خاطر کیمیا می گم" . صدای کیمیا از ایوون خونه شون میاد. جواب می دم بهش.
دو نفرن. نمی شناسمشون. اصلا. جز اینکه می دونم اولی زیاد حوصله نداره. همون شب اول بود که حالشو داشت. اون می گفت، من و نفر سوم جواب می دادیم. سکوت که می شد، جا به جا می شدیم. من می گفتم، اونا جواب می دادن. نفر اول الله اکبراشو مث تکبیر اول نماز می گه. معمولا هم آخرشو ول می کنه. هر از گاهی ام "یاحسین میرحسین" و "مرگ بر دیکتاتور" می ندازه وسطش. دیشب معلوم بود که حتی نیمده پای پنجره. یه صداهای بی رمق کمی میومد. امروز هم فقط دو سه بار گفت. نفر دوم "ر" رو یه جوری می گه. فکر کنم قرآن که می خونن اینجوری می گن. صداش خیلی بلند نیست. همراهه ولی.
یه خونه هایی هم هستن، یه کم دورتر. هماهنگ می شن راحت. هی می گن "ای ملت با غیرت، حمایت حمایت" . اینو که می گن ما سه تا بلند تر داد می زنیم... من که خسته می شم، ساکت می شم، نفر دوم که می گه-فک کنم- لحنش عوض می شه. اونجوری می شه که وقتی می خوای یه سری پشت سرت بگن. منم میام بعد. دوباره شروع می شه...
رهگذر ها هم هستن. از تو ماشین، یا پیاده. اونا آدم و ذوق زده می کنن.
می شناسیم همدیگرو، کم کم...
از وبلاگ "شبانی که دستهای خدا را می شست"
شکلات
یه دختر کوچولوی فسقلی 4 ,5 ساله رفته بود رو کول مامانش خسته بود یکی بهش شکلات داد یکی آب یکی بیسکوئیت تمام پسرهای دور و بر رفتن بهش گفتن بغل ما میای عمو فسقلی قبول نکرد . مامانش خندید , به همه : مرسی بچه ها از همراهیتون .
از وبلاگ "به همین سادگی":
مردی با ظرف سرکه
هر کسی که هنوز چشمش خیلی نمی سوخت سیگار فوت می کرد توی چشم بقیه
یه خانمی یه جعبه دستمال کاغذی گرفته بود و بین مردم پخش می کرد
اون یکی یه جعبه ماسک از داروخونه خریده بود و پخش می کرد
این وسط یه آقای میانسالی توی یه ظرف ماست سرکه ریخته بود و به همه می گفت یک کم از این
بمالین به ماسکتون. عجب خوب کار کرد این سرکه
(اینها مال روز 18 تیره - پارک لاله-امیر آباد قبل از این که موتوری هاشون مردم نوازی کنن )
نویسنده: ناشناس
صف اولی ها
رفت وسط خيابان و دست چند مرد لاغرو تکيده و سن بالا را گرفت و يکي دو جوان بهشان اضافه شدند.
مي گفتند ما صف اول هستيم کاري بخواهند بکنند با ما مي کنند بياييد و پشت ما بايستند
هيچ وقت يادم نميرود آن تصوير را.
به ما حمله کردند. به سختي فرار کرديم.
.کاش آن پيرمرد و صف اولي ها بلايي سرشان نيامده باشد
نویسنده: ناشناس
درهای باز خانه ها
اگر اون خانم ها و امثال اون خانم ها تو خيابون آبشار نبودند معلوم نبود چه اتفاقي براي اون همه آدم مي افتاد.
دوستشان دارم و هيچ وقت يادم نمي رود صورتشان را
نویسنده: ناشناس
Sunday, July 12, 2009
میدان آزادی و همه ما
زندگی ما در این روزهای تاریک روشن
می خوام از همه اونایی که هنوز اینجا رو می خونن، خواهش کنم اگه خاطره ای از محبت همشهریها توی این روزهای پر تلاطم دارید برام بفرستید.
adamhaye.khoob@gmail.com
به امید اینکه تجربه های شیرین همدلی این روزها وسط بلبشوی ظلم و سیاهی از یادمون نره.