دو خاطره
یک هم مسیر ، پشت سر ِ ما ایستاد و با صورتی غمناک با ما همدردی کرد. بعد به ما گفت : این پایین آمدن از کوه چه کار سختیه
بعد شروع کرد با ما حرف زدن از اینکه او هروقت به کوه می آید دیگر دوست ندارد پایین بیاید ، دوست دارد با کایتی چیزی بیاید پایین . تا برسیم پایین دو ساعتی یا بیشتر طول کشید ، با هم نشستیم و جایی چایی خوردیم .
برایمان از فوائد لیموترش هم گفت (چایی را با لیمو خورد)
ما خیلی آهسته تر از او راه می رفتیم اما او بسیار مهربان بود !
کلی حرف زدیم .
و حتی با هم سوار ماشین شدیم .
اسم ِ هم را حتی نپرسیدیم .
------
سر ِ یک کوچه نمی دونم چی شد که یهو یه عالمه ماشین گره خوردن به هم . طبق معمول هیچ کسی نمی خواست کوتاه بیاد و کنار بزنه ، داشتن به هم فحش می دادن .
یکهو ، یک نفر ، با لباس ورزشی از در ِ خونه ی کناری اومد بیرون . ساعت حدودای یازده شب بود ، شروع کرد به حرف زدن با ماشین ها و خیلی مرتب همه چیز تموم شد . کوچه خلوت شد . اون آقاهه هم برگشت خونه شون .
نویسنده: پانته آ
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
1 Comments:
بابا عجب ابهتی داشته اون یکی که از دز خونه اومده بیرون!
در مورد اون اولی هم ف می گن کلاهتو بچسب باد نبره، واسه همین وقتاس دیگه!!!
By Anonymous, at 3:27 PM
Post a Comment
<< Home