آدمهای خوب شهر

Tuesday, May 22, 2012

عجیب ولی واقعی



دیروز آخر وقت قبل از تعطیل شدن  یک دلمه‌ی برگ مو تعارفم کرد و روی هوا زدمش. گفتم: کاش بازم داشتی، خیلی دوست دارم. الان آمد و بقیه دلمه‌های شان را آورد و گذاشت روی میز و تذکر داد: دقت کن! پدر برای پسر این کار رو نمی کنه!
*
نمی‌دونم این هم جزو ژانر ماجراهای " آدم‌های خوب شهر" حساب می شه؟

از وبلاگ عابر پیاده

Monday, May 14, 2012

ببخشید که یه مدت نبودم. ولی دوباره برگشتم و منتظر نوشته هاتون هستم.

باز هم راننده

بروشورهای تبلیعاتی بازارچه یه انجمن خیریه   رو بردم بدم   راننده های کرایه مسیر تجریش- شهرک قدس و خواهش کنم   بدن به مسافراشون. محل بازارچه شهرک غربه . مسئول خط نه تنها قبول کرد که بده  به راننده های خط خودش  - یه تعداد هم گرفت که به پیشنهاد خودش بده به تاکسی های مسیر سعادت آباد و شهرک غرب که پل مدیریت ایستگاهشونه.   


نویسنده: زرافشان

رفیق

چند شب پیش با یکی از دوستان داشتیم از پارک ملت برمی گشتیم که یهو خانمی گفت ببخشید
برگشتم به سمتش و گفت ببخشید ماشین پنچر شده میشه یه کمکی بکنین
و من در چشمهاش دیدم که چقدر ترس و ناراحتی داره برای کمک خواستن از دوتا پسر جوون
من که بلد نبودم رفیقم رفت جلو و شروع کرد به باز کردن لاستیک و تعویضش
در این حین بچه کوچک خانم هم هی حرف می زد و رفیقم با خونسردی و روی خوش باهاش برخورد می کرد
وسط کار هی خانمه خودش می خواست بره یه آبمیوه یا آب معدنی ای چیزی بگیره ولی رفیقم نذاشت و گفت راحته
آخرش اون خانم و خانم دیگه ای که همراهش بود خیلی از رفیقم تشکر کردند 
این بین چند جوون دیگه رد شدن و متلکایی به ما و خانم ها انداختن که رفیقم بی توجه به اونا به کارش ادامه داد
بعدش من و رفیقم به پیاده روی مون ادامه دادیم و تا آخر شب می گفتیم که خیلی شب خوبی بود و دوستم خوشحال بود که خانمه براش دعای خوبی کرده بود 


نویسنده: ناشناس

روزی پر از آدمهای خوب

هر وقت اوضاع کار قارش‌میش میشه و توفیق اجباری فراغت دست میده، پلاس میشم تو خیابونا من‌باب فضولی‌گری‌های اجتماعی و انباشت اطلاعات برای دق دادن رفقا در مباحثات. حالا تو مترو همه از گیت رد میشن الا من. هی میرم عقب، میام جلو؛ اما باز نمیشه که نمیشه. کارمند مترو میگه: آقا اینجا ورودیه باید کارت بزنی. من پقی میزنم زیر خنده، با هم می‌خندیم. بعد آقائه باس خاطر اینکه ما احساس ضایع شدن نکنیم 10 دیقه از خاطرات مترو و حواس‌پرتی ملت میگه با هم می‌لبخندیم. حالا بی‌خیال نمیشه که، بعد از 8-7 دیقه که مطمئن میشه من احساس ضایع شدن بهم دست نداده رخصت میده که بریم.
تو قطار پسربچه غرولند می‌کرد، آبجی کوچیکش هم نق می‌زد. پیرزنه به مادرش گفت: شاید گرسنه‌س بیا یه کم نون بدم دستش. بابای بچه‌ها داشت بال‌بال می‌زد که نه، انگار حالا اگه این پیرزن یه تیکه نون بده دست بچه‌ 4-3 ساله، آسمون، زمین میاد. پیرزنه مشمای نون رو باز کرد، یه تیکه نون داد دست پسره، یه تیکه نونم داد دست دختربچه. از قضا ساکت شدن. هیمنة مهربونی حاج خانم این‌قدر وزین و بادسیپلین بود که آقائه هیچی نگفت، تشکر کرد. 
بعدش رفتم بانک که شناسة پرداخت و رمز اینترنت بانکم رو بگیرم. 25 نفر مونده بود تا نوبت من برسه. یه آقای سن و سال‌داری کنارم وایساده بود، سر صحبت‌و باز کرد و خیلی شیرین حرف می‌زد. کاشف به عمل اومد هر دومون دو شغله‌ایم؛ از قضا هر دو شغلمونم یکیه. یه آقایی اومد برگة نوبتش رو داد به ایشون، گفت من نمی‌تونم صبر کنم. نوبت برای شما. ایشون برگه رو گرفت و لبخندید؛ اما هیچی نگفت. آقائه که رفت، برگة نوبت رو پاره کرد، گفت: می‌بینی! حواست که نباشه روزگار استخونه که به طرفت میندازه، باهات مثل سگ رفتار میکنه (نمی‌خواست از نوبتی که برای خودش نبود استفاده کنه). بعد دوباره شروع کرد به نصیحت کردن من. تو صحبتاش حس کردم من وسط مسطای مسیری هستم که علی‌الظاهر ایشون داره تمومش میکنه. آدم باتجربه‌ای بود. چند تا چیز خوب یادم داد. امسال اینقدر نصیحتای چیپ و چرک و چیلی شنیده بودم که هیچ میلی به شنیدن برام نمونده بود. نصیحتای این آقائه خیلی به جا بود. خیلی خوب بود. 

نویسنده: ناشناس

Saturday, February 25, 2012

حق الزحمه

40 ـ 30 روز پیش یه بندة خدا تماس گرفت و گفت: شمارة شما رو از فلانی گرفتم. یه زحمتی داشتم. اولش از اون اصرار که لطفاً این کار رو انجام بدید، از منم انکار که خداییش وقت نمی‌کنم. بعد دیدم الان این قطع می‌کنه چند دقیقة دیگه رفیقم زنگ می‌زنه اینقد سرمو می‌خوره که بگم باشه چشم انجام می‌دم. گفتم خب چه کاریه سنگین و رنگین به همین بندة خدا میگم چشم انجام میدم. 
بعد گفت: فقط یه مسئله‌ای ... گفتم: چی؟ گفت: کار باید تا آخر هفته انجام بشه و الا نه به من، نه به بقیة رفقا که برای این کار وقت گذاشتن و نه به شما حق‌الزحمه‌ای تعلق نمی‌گیره. با خودم گفتم چه قرارداد باعشقی! زور زورکی کار رو قبول کردم، تلویحاً هم پذیرفتم که اگه یه کار 15 ـ 10 روزه رو تو یه هفته انجام ندم، حق‌الزحمه نگیرم!
خلاصه به‌رغم مشغلات زیاد، کار رو تو کمتر از چهار روز انجام دادم برا بندة خدا ایمیل کردم. هفتة پیش دوستم زنگ زده میگه حاجی چرا ما رو شرمندة این بندة خدا کردی؟ خب نمی‌تونستی کار رو انجام بدی میگفتی نمی‌تونم دیگه! می‌دونی چقد تعریفتو کردم؟
متوجه شدم که کار رو اشتباهی به یه آدرس دیگه ایمیل کردم. اون ایمیل رو برا دوستم با رفیقش ایمیل کردم با یه پیام عذر‌خواهی و توضیح ماجرا. امروز صبح از بانک یه پیامک اومده که فلان‌قدر پول به حساب شما واریز شد. کاشف به عمل اومد که این آقا تقریباً یک‌ونیم برابر مبلغ تعهدش به حسابم واریز کرده. زنگ زدم میگم: جناب! ایمیل من فقط برا این بود که بگم انجام کاری که قبول کردم برام مهمه. خداوکیلی انتظار اجرت ندارم. من قبول کرده بودم که اگه به موقع نرسید انتظاری نداشته باشم. از بابت اتفاقی هم که افتاده شرمنده‌م. بعد گفتم پول رو به حسابتون برمی‌گردونم. رفیق جدیدمون کلی تشکر کرد از انجام کار و گفت: نه بابا دیر نشده، من از کارفرمای اصلی وجه حق‌الزحمه رو تمام و کمال دریافت کردم. فایل شما به موقع رسید. کلی هم از کار تعریف کرد.
این بندة خدا می‌تونست این 400 تومن رو برا خودش برداره. من هم واقعاً پیگیر ماجرا نبودم. یه حس خوبی دارم امروز. 


نویسنده: ناشناس

Labels:

تاکسی شکلاتی

امروز صبح سوار تاکسي اي شدم که قبل از سوار شدن از من خواست روي درب را بخوانم که نوشته بود با لبخند وارد شويد بعد قانون ماشين را گفت که در اين تاکسي صبحانه داده مي شود که اگر جلو بنشيني بايد لقمه درست کني  لذا اگر سختت است عقب بنشين تجربه اي متفاوت و بسيار جالب بود. اين راننده اسم تاکسي خود را تاکسي شکلاتي گذاشته بود و بي دريغ و کاملاً بي غل و غش و بي تکلف به مردم محبت مي کرد و در همان  چند دقيقه  تا مقصد بين خودش و مسافران يک جريان انرژي مثبت و محبتي ايجاد  کرد.
در ابتدا يک شکلات به مسافران تعارف مي کرد وسپس با برگه اي  مسافراني را که براي اولين بار سوار اين تاکسي شده بودند با اهداف و چگونگي کارش آشنا مي کرد سپس دو عدد دستکش يکبار مصرف به مسافر جلويي ميدادتا براي همه لقمه بگيرد ظاهراً وقت ناهار هم ناهار مي دهد.
جالب است که نه تنها کرايه را مثل بقيه راننده ها مي گيرد بلکه هيچ مبلغ اضافه اي هم نمي گيرد ظاهر تاکسي و خودش و نظافت سفره وادب راننده وخلاصه همه چيز طوريست که با هر روحيه اي وارد مي شوي به او اعتماد مي کني و مثبت تر مي شوي.
در هر حال جاتون خالي صبحانه اي دلپذير صرف کردم (بربري تازه با خامه عسل - البته چاي هم اختياري بود) اين تجربه زيبا  نشان داد هر انساني ميتواند در سطح خودش هدفي متعالي گذاشته و در حد خود بکوشد تا بر ديگران تاثير مثبت بگذارد .و لزومي ندارد ما همه چيز را با ديد منفي نگاه کنيم.
کنجکاوي ام باعث شد که در اينترنت سرچ کنم . مطالب جالبي ديدم  از آنجا که مي دانم هنوز مثل من سلامت و بي غل و غشي موضوع را باود نداريد توصيه مي کنم لينک پيوست را مطالعه کنيد. باشد که ما هم از اين راننده خوب ياد بگيريم



Labels:

Thursday, February 23, 2012

سرمای تهران و گرمای آدم خوب

چند روز پیش با مادرم از مطب دکتر تو خیابون شریعتی اومدیم بیرون. دنبال آژانس می گشتیم. هوا سوز و سرمای سختی داشت.از اون جایی که فکر می کردیم دیگه سرمای هوا برنمی گرده لباس گرم هم نیورده بودیم. سردرد سینوزیتیم که تازه خوب شده بود داشت شروع می شد. آخرش رفتیم تو یه فروشگاه و از فروشنده پرسیدیم این طرفا آژانسی سراغ داره یا نه. که ایشون خودشون برامون با آژانس تماس گرفتند و گفتند هوا سرده تو فروشگاه بمونید تا ماشین بیاد. آقای فروشنده فروشگاه ریباک خیابون شریعتی! هیچ وقت این کار شما رو فراموش نمی کنیم!

نویسنده:"نرگس"

Labels:

Wednesday, February 22, 2012

دغدغه....

این رفیقمون ازون آدماس که دغدغة رزق حلال داره. معمولاً هر کاری رو که قبول می‌کنه چند برابر انتظار کارفرما یا ناظر یا هرچی، بازدهی داره؛ خلاصه خیلی آقاس. میگه فلانی یه مقدار پول لازم دارم (با یه صدای ناراحت و محزون و مرتعش) بعد تعریف می‌کنه که یه نفر ازش پول خواسته که نمی‌تونه بهش بگه ندارم. پول خودشم کافی نیست. بعد تعریف می‌کنه این آدمی که پول خواسته ازون آدماس که نمیشه بهش گفت، نه. بعد تعریف می‌کنه چه آدم آزاده‌یه که به خاطر این که زیر بار هر شرایطی نمیره چه می‌کشه.
بعد تعریف می‌کنه از رفیقمون که به خاطر اینکه خانم فلانی که شأن و منزلتش از حیث تحصیل و شرایط خانوادگی و خیلی چیزای دیگه خیلی بالاست اما اونم چون خانوادگی زیر بار هر شرایطی نمی‌رن تن به سرایداری داده، چقدر گریه کرده.
بعد میگه اگه بدونی چه آدمی ازم کمک خواسته. بعد دوباره آآه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه.
آدمایی که یه جورین که نمیشه بهشون گفت نه، خوبن
آدمایی که زیر بار هر شرایطی نمیرن، اما سرایداری میکنن خوبن
آدمایی که گریه می‌کنن خیلی خوبن
آدمایی که صداشون می‌لرزه خیییییییییییییلی خوب

نویسنده: ناشناس

Labels:

وسایل خانه خریداریم!

این متن را یکی از دوستانم از صفحه فیس بوک یکی از دوستانش برام فرستاده و من نویسنده را نمی شناسم)

داشتم اخبار دادگاه 3 هزار میلیارد تومانی را دنبال می کردم که زنگ منزل ما به صدا در آمد....داستان را از آنجا آغاز می کنم که موتور یخچال فریزر مان مدتی پیش سوخت . مارک سامسونگ بود و 18 سال کارکرده بود. صاحب نظران فنی گفتند تعویض موتور صرفه اقتصادی ندارد. به توصیه آنها یخچال جدیدی خریدیم و یخچال اسقاطی را موقتا گذاشتیم توی انباری . هفته پیش این کالبد بی خاصیت و جاگیر را به یکی از این وانتی ها که با... بلندگو توی کوچه ها جولان می دهند و از آهن قراضه تا یخچال و تلویزیون و لباسشویی و... می خرند، فروختیم 35 هزار تومان. امروز زنگ خانه را زدند. گوشی ایفون را برداشتم تصویر مرد جوانی را دیدم گفت : هفته قبل من از شما یخچال خریدم ؟ گفتم : بلی . گفت : تشریف بیاورید جلو در یه دقیقه . پیش خودم گفتم : « یارو دبه کرده و حتما میگه گرون خریده و می خواد یه کلکی سوار کنه و...» . با این فکر منفی رفتم جلو در . شناختم . همان جوان 25-30 ساله بود. گفت: «من یخچال شما را فروختم. خریدار بعدا به من گفت که داخل یخچال یک کارتون بوده و توی اون یک آبمیوه گیری و بابت اون 15 هزار تومان به من داده . آمده ام پول آبمیوه گیری را بدهم» . گفتم : «چرا آب میوه گیری را نیاوردی؟ »گفت : «خریدار به من نداد و اصلا من آبمیوه گیری را ندیده ام » . کار دیگری نمی توانستم بکنم . وقتی پول را می داد مرتب می گفت : «حلال کنید». پول را گرفتم و مرد جوان خداحافظی کرد و رفت . به خودم می گویم : او چرا برگشت؟ البته قیمت یک آبمیوه گیری آکبند خیلی بیشتر از 15 هزار تومانه ، نکنه کلکی توی کارشه ؟ نکنه ....اما زود این فکر های منفی را کنار گذاشتم . او می توانست برنگردد و همین 15 هزار تومان را برای خودش بردارد. چه چیز او را برگرداند؟ به نظرم وجدان و شرافت . اگر مثبت فکر کنم به این نتیجه می رسم که اخلاق هنوز در جامعه ما زنده است. هنوز در جامعه ما افراد زیادی هستند که می خواهند نان حلال بخورند . کارمندان زیادی هستند که درگرفتار فقرند و رشوه نمی گیرند. مدیران شرافتمندی هستند که کار خود را درست انجام می دهند. بساز و بفروش ها و پیمانکاران درستکار وجود دارند. کاسب هایی که گران فروشی و کم فروشی نمی کنند. معلمانی که تلافی کمبود حقوق و سختی معیشت را سر دانش آموزان در نمی آورند. این وانتی جوان ، فقیر و کم سواد اصرار داشت که من حلال کنم و حلال کردم . لابد می خواست لقمه حرام سر سفره خانواده اش نبرد. کار این آدم تلنگری بود بر ذهن من که این همه نگوییم جامعه ایران دچار فروپاشی اخلاقی شده است. بدی و بی اخلاقی هست اما آن را تعمیم ندهیم . در کنار زشتی ها و بدی ها زیبایی ها و خوبی ها را هم ببینیم... از امروز به بعد صدای گوشخراش وانتی ها برای من معنای متفاوتی دارد

Labels:

Wednesday, February 01, 2012

حجامت روح

دیشب خسته و کوفته و دمغ، از یه جلسه پر از حرفای قلمبه‌سلمبه و بی‌خاصیت برمی‌گشتم خونه. از فرط بغض و بی‌خاصیت‌پنداری خودمو و همه‌چی داشتم خفه می‌شدم. حتی نمی‌تونستم آه بکشم. تو مترو یه دستفروش میانسال شکلات میوه‌ای ترش با طعم انار می‌فروخت. (خودش می‌گفت خیلی خوشمزه‌س) این آقائه که روبروی من بود یه بسته خرید. بعد 50-40 ثانیه دیدم داره داد می‌زنه آقا پولت افتاد. آقای فروشنده گویا نشنید. دیدم با یه حالت هیجانی و انگار وحشت‌زده خیز برداشت طرف پول اون بنده خدا، هزار تومنی رو برداشت، دوید سمت فروشنده که 40-30 قدم دور شده بود. وقتی برگشت سر جاش نشست، رو به من گفت: اگر 10 درصد سود هر بسته برا این بندة خدا باشه، 1000 تومن یعنی سود فروش 10 بسته. بعد سرشو چسبوند به شیشه مترو، نفهمیدم نفس بلند بود یا آه کشید. حیف که من کمی خجالتیم و الا دوست داشتم خم می‌شدم و پاهاشو می‌بوسیدم. یه لحظه که نگاهمون تلاقی کرد، حس کردم با اون نگاه خسته اما مهربون و مصممش همة چرک و چیلی‌های روح و روانم رو کشید بیرون. 


نویسنده: ناشناس

Labels:

چابکی سانتی مانتال!

با بی آر تی می رفتم تجریش ، یه دختر خانوم فوق العاده سانتی مانتال نشسته بود کنارم که در تمام طول راه فکر می کردم چطور می تونه با این کفش های پاشنه 15 سانتی راه بره ، و چطور می شه با این ناخن های مانیکور شده و لاک زده ی شیک کار کرد و آخ هم نگفت. تا رسیدیم ایستگاه پارک وی ، یک خانم پیر با یک چمدان بزرگ می خواست پیاده بشه ، دخترک در یک چشم به هم زدن پاشد و با همان کفش ها و همان ناخن ها ی بلند چنان تند و سریع دست خانومه را گرفت و چمدانش را برد از اتوبوس پایین و برگشت نشست سر جاش که دهان همه مان باز ماند از این همه چالاکی و این همه مهربانی .


نویسنده: پیرفرزانه

Labels:

Tuesday, January 31, 2012

سربازمسافر!

دیشب تو مترو آزادی، سربازه قیافش شبیه کسایی بود که اومدن طرف ترمینال تا برن سمت خونه. یه شور و شوقی داشت انگار. طفل معصوم قدش حداکثر 20 ـ10 سانت از کیسه انفرادیش بزرگتر بود. به نظرم وزنشم از مجموع وزن کیسه انفرادی و ساکش کمتر بود. به قول یکی از رفقای دوره خدمت تو مایه‌های افشین رستم اینا (12 -10 سال پیش، افشین ما هم یه چیزی بود تو مایه‌های این پسره)
از فاصلة 30 ـ20 متریش دیدم یه خانومه به همسرش میگه: آخی! این چه جوری می‌خواد اینا رو از مترو ببره بیرون؟ برو کمکش کن. بعد دو تایی رفتن طرف سربازه، ساکش رو که خیلی هم سنگین بود ازش گرفتن. به نظرم سربازه کمی خجالت می‌کشید ولی چاره‌ای جز قبول کردن کمک اون دو بزرگوار نداشت. جالب بود که یه دستة ساک رو آقا گرفته بود، یک دستة دیگه‌ش رو خانم. با هم تا بیرون مترو بردن براش. 


نویسنده: ناشناس

Labels:

Monday, January 16, 2012

عینک گم شده

چند ماه پیش عینکم گم شد، هی چشم‌به‌راه بودم که دستی از غیب برون آید و عینکم رو بهم بده. آخه هر جایی که تو روز رفت‌وآمد دارم یه رفیق فابی هست که به قول خواجه، همتی رو بدرقه راه کنه و ما رو شرمنده خودش کنه. حکایت عینک ما هم حکایت کفشای میرزا نوروزه؛ از دور تابلوئه که برا ماست. عینک ما پیدا نشد که نشد، ما هم حیرون که آخه چطور ممکنه من عینکم رو جایی جا بذارم، عجیب‌ناک‌تر اینکه، چطور اصلاً یادم نمیاد کجا، حتی نمی‌تونم حدس بزنم؛ تا اینکه امروز آقای راننده هی بوق بوق بوق، سر و صدا. منم وایسادم تا بهم رسیده، کله‌م رو بردم تو ماشین، سلام مجدد، میگه: عاشقی؟ حالا ما هم هی میخوایم تودار باشیم، ملت همه مولانا. میپرسه: این عینک تو نیست؟ منو میگی دارم از تعجب کب می‌کنم، عینکم چطور افتاده تو ماشین، نگو وقتی اومدم کیف پول رو از کاپشنم در بیارم، عینک افتاده، نفهمیدم. آقای راننده میگه من اگه جات باشم میرم خونه تخت می‌خوابم، الان صد جلویی. منم مات موندم تو سه دیقه که من عرض خیابون رو طی کنم، آخه این چطور تونسته برگرده عینکو بده من، این دور و برا هم دور برگردون نیست که. خلاصه داغ یه عینک دیگه رو دلمون نموند. 


نویسنده: ناشناس

Sunday, January 08, 2012

حس و حال معرفت!

دیروز غروب که از کار برمی‌گشتم، تو مترو یه آقائه با تلفن با همکارش صحبت می‌کرد، بعد از مکالمه به رفیقش که کنارش وایساده بود، گفت: بهمن! فلانی زنگ زده میگه سر از فلان کار در نمیارم، امروز هم با فلانی دعواش شده که چرا کار رو تحویل نمیده و از این‌جور صحبتا. بعد گفتش من برگردم ببینم چه کار میتونم براش بکنم. این بندة خدا همین جوری هزار تا دردسر داره، این یکی هم بهش اضافه نشه. فلانی دنبال بهونه میگرده که چوب لای چرخش بذاره. بعدشم ایستگاه طالقانی پیاده شد که برگرده بره کمک. 
چه حس و حالی تو اون شلوغ پلوغی! خدا خیرش بده. 


نویسنده: ناشناس

Labels:

Sunday, January 01, 2012

غریبه ها

رو پل عابر دیدم ملت با چه اشتیاقی دارن پایین پل رو نگاه میکنن. نگاه کردم دیدم، دو نفر یه پسره رو گرفتن به باد بد و بیراه و کتک. طفلی پسره افتاده بود زیر دست دو تا موجود نیمه‌وحشی که بهش فحش میدادن و میزدنش. یه آقای میانسالی اومد هر کاری کرد که اون دو تا لندهور رو پس بزنه نتونست. آخرش خودش رو سپر اون پسره کرد، گرفتش تو بغلش. اون دو تا هم بعد از یه کم تقلا و عربده‌کشی و بد و بیراه رفتن. آقای مهربون و خوب هم اون پسره رو به سمت مخالف اون بی‌تربیتای عصبانی بد هدایت کرد و رفت.


نویسنده: ناشناس

Labels:

Tuesday, December 27, 2011

یک مسافر کمتر

دیروز میدون آزادی، با آقای راننده و دو تا مسافر دیگه منتظر نفر چهارم بودیم که بریم دنبال کار و زندگی‌مون. یکی از مسافرا بدجوری بال‌بال می‌زد، طفلی عجله داشت، خیلی مضطرب بود، نم‌نم داشت عصبی می‌شد. یه رب، بیست دقیقه گذشت. نفر چهارم نیومد که نیومد. ما جهالت جوونی‌مون گل کرد، پیشنهاد دادیم، آقا سه نفری کرایة چهار نفر رو حساب کنیم، بریم. این بندة خدا مضطربه گفت: خدا پدر و مادرتو بیامرزه، بریم. اون یکی هم چیزی نگفت. بین راه عذاب وجدان اومد سراغ من که آخه لامصب، از کجا می‌دونی نفر سوم راضی به این کار هست یا نه. به تو چه که برا کمک به یکی به یکی دیگه ظلم کنی. شاید این بندة خدا، تو رو در بایستی مونده باشه. دیگه داشتم با خودم دس‌ به یقه می‌شدم که رسیدیم به قنبرزاده. گفتم، آقا من پیاده می‌شم. آقای راننده اندازة مبلغ هر روز 1200 تومن کم کرد. گفتم باید 1600 کم کنی. گفت نمی‌خواد. گفتم این‌طور که نمیشه، چون پیشنهاد من بوده، لطف کنید، کرایة 2 نفر رو با من حساب کنید. من عجله داشتم و نمی‌خواستم با موتوری برم (قول دادم سوار موتور هیش‌کی نشم)، با طیب خاطر راضی هم هستم. آقای راننده از این تریپای باعشق که اند مرام و معرفتن، گفت: نه آقاجون من، شما بفرمایید. تو مایه‌های اینکه، برو بچه‌جون، برو به کار و زنگی‌ت برس. از مناعت طبعش خیلی خوشم اومد. خیلی خوب بود. 

نویسنده: ناشناس

Labels:

Friday, December 02, 2011

همشهری هایی که مراقب ماشین من بودند

روزهای پرکاری بود. چند تا کار اداری داشتم و صبح تا شب تو مرکز شهر (تهران)مشغول دویدن از این اداره به اون اداره و این بانک و دانشگاه و ..بودم. حواس برام نمونده بود. یکی از همین روزها رفتم تا ماشین رو دم مترو طرشت پارک کنم و  با مترو به سمت  مرکز شهر برم. یه دور توی اون خیابون زدم و جای پارک پیدا نشد. شیشه شاگرد رو کشیدم پایین و از پارکبان خوب اون منطقه خواستم کمکم کنه. گفت باشه اگه جایی خالی شد برات نگهش میدارم. خلاصه یکی دو دور زدم تا برام دست تکون داد و من هم ماشین رو پارک کردم و دوان دوان به ایستگاه رفتم. هفت هشت ساعت گذشته بود که برگشتم و وقتی رفتم کنار ماشین دیدم ای داد بیداد! شیشه از همون موقع باز مونده. چون من همیشه از سارقینی که دستشون رو حین حرکت میارن داخل ماشین می ترسم شیشه‌های ماشینم همیشه بالاست. برای همین وقت پیاده شدن شیشه رو چک نمی کنم. چه رسد به چنین روزی که معطل هم شده بودم و عجله داشتم. خلاصه یک راننده تاکسی که همون نزدیک بود اومد و گفت خانوم ما تاکسیهای خط همه‌اش چشممون به این بود که کسی چیزی نبره، توی داشبوردتون رو نگاه کردم دیدم چیز باارزشی نیست وگرنه براتون نگه میداشتیم...چیزی که گم نشده؟ من نگاه کردم و دیدم پلاستیک خرید که یکی دو تا کرم و دارو توش بود و روی صندلی شاگرد بود و حدود سی تومن می‌ارزید نیست. اف ام پلیر و فلشی که بهش وصل بود هم نبود. پرسیدم که اینها رو ندیدید؟ گفت نه احتمالا قبلش بردند. به هر حال از راننده تاکسی و پارکبان تشکر کردم ، بقیه پول پارکبان رو هم دادم چون ماشین زیاد مونده بود. بنده خدا گفت مژدگانی بده ولی من حالم بابت چیزهای گم شده گرفته شده بود و چیزی بهش ندادم...‏

 رفتم خونه و ماجرا و گم شدن چیزها رو تعریف کردم.سعی کردم خیلی بهش فکر نکنم  ولی هم بابت کرمها هم بابت فلش و همه آهنگهای روش که سلکشن خودم بود ناراحت بودم
تا چندروز بعد، که ماشین رو داده بودم دست برادرم و وقتی برگشت با یک پلاستیک اومد بالا! بله همه خریدها به همراه اف ام پلیر و فلش مربوطه توی پلاستیک بودند...یکی از آدمهای خوب شهر، شاید هم همون راننده و پارکبان مهربون، وقتی دیده بود شیشه بازه فلش و پلیر رو کرده بود توی پلاستیک خرید و پلاستیک رو جوری زیر صندلی قایم کرده بود که خودم هم ندیده بودمش..این ماجرا مال حدود سه ماه پیشه..می خواستم زودتر بنویسم و ازش تشکر کنم

امیدوارم یک روزی برای خودش هم اتفاقی به همین خوبی بیفته و گم‌شده‌ای با ارزشتر از این چیزها رو در زندگیش پیدا کنه

نویسنده: ناشناس.

Labels: , ,

Wednesday, November 30, 2011

دامپزشکی تهران- جراحی گربه- دکترای خوب

می‌خوام این تشکرُ جایی بنویسم که آدمای زیادی ببینند. برای همیمن ترجیح دادم به شما بفرستم.
خیلی خلاصه می‌نویسم تا حوصله خوندنش باشه. چند ماه پیش سه تا بچه گربه یه جایی گذاشته شدند که کسبه‌ی اونجا بزرگ میکردند و منم جزو کسایی بودم که هر روز صبح بهشون سر میزدم. خیلی بامزه هستند.
دو روزی بود که یکیشون نبود. از کسبه پرسیدم گفتند که نیستش شاید یکی بردتش. اومدم رد بشم دیدم از ته مغازه مخروبه چشماش روشن شد صدا میکنه. نمیتونست حرکت کنه. به زور با دستاس جلو حرکت کرد چندمتری بیاد جلو. نیم ساعت طول کشید تا بیاد کنار کرکره مشبکی مغازه. گرفتیم بردیمش دامپزشکی دانشگاه تهران تو خیابون دکتر قریب. بعد رادیولوژی فهمیدیم لَگَن آسیب دیده و یه رون پا شکسته شده. باید جراحی میشد. هزینه جراحی به نسبت زیاد بود. به من گفتند شاید بیمارستان تخفیف بده. اومدیم نت بین کسایی که می‌شناختیم فراخوان دادیم خیلیا کمک کردند که همینجا از همشون تشکر میکنم.
فردای اون روز یعنی سه‌شنبه وقت عمل داشت که سه ساعت عملش طول کشید. بیمارستان به ما خیلی تخفیف داد برای عمل. من از آقای "روح الله عیسی نژاد" که کارشناس بخش هستند کمال تشکرُ قدردانیُ دارم که با"دکتر شریفی" استاد بخش صحبت کردند تا اجازه دادند به ما تخفیف بدند. همچنین از خود دکتر شریفی خیلی ممنون هستم. من از دکتر "نوید سلمانزاده" که رزیدنت بخش هستند و جراحیُ انجام دادند خیلی خیلی سپاسگذارم. و همچنین از خانم "دکتر الناز شریعتی" رزیدنت بخش جراحی خیلی ممنونم. تمام افرادی که رفتار بسیار دوستانه داشتند و برخورد خیلی خوبی داشتند. تشکر من از این طریق نمیتونه جبران زیادی باشه برای این کار. ولی واقعاً سپاسگذارم ازشون.
اینجور که به من گفتند شکستگی وضعیت خیلی بدی داشته و خیلی سخت بوده. ولی حال گربه الان خیلی خوبه.
عکسشم براتون پیوست کردم.




نویسنده: الف

Labels:

Saturday, November 19, 2011

مسافر مترو

امروز تو مترو, در یکی از واگن‌آ باز نمی‌شد. قیافة کسایی که بیرون منتظر باز شدن در بودن و بخاطر تعلل تو اون شلوغ پلوغی نمی‌تونستن سوار بشن، دیدن داشت. (طفلکی‌آ! دلم سوخت!)
من که لب‌خونی بلد نیستم ولی فک کنم، تو هر ایستگاه که می‌رسیدیم، اونایی که پشت در می‌موندن به مسئولین فشای بدبد می‌دادن؛ تو واگنم یه چند باری یادی از اوس محمود و مش باقر و یه چند نفر دیگه شد. یه حرفایی زدیم که نمیشه اینجا نوشت. (من نه‌آ، بقیه رو می‌گم) یه چند نفر از بچه‌ها تو واگن سوژه رو دس گرفته بودن، اوج خلاقیتشون گل کرده بود، طنازی می‌کردن در حد گل‌آقا. مرده بودیم از خنده. قیافة کسایی که تو هر ایستگاه پشت در جا می‌موندن دل آدمو کباب می‌کرد؛ اما این‌ورپریده‌ها هر بار یه خلاقیت جدید تو چنته داشتن دیگه (خدا ما رو ببخشه. چقد به خلق خدا خندیدیم. چقد فش دادیم به مسئولین. الکی الکی‌آ)
سرتونو درد نیارم. بالاخره یه آقا پسر مهربونی از تو کیفش یه برگه درآورد. با یه خطی در حد حمید عجمی و کیخسرو خروش یا حتی مرحوم میر عماد روش نوشت: خراب است. بعد با چسب چسبوند به در. به هر ایستگاهم که می‌رسیدیم اشاره می‌کرد به کاغذ.
من که از سرخوشی اتفاقای جالب‌انگیزی که افتاده بود، ذوق‌مرگ شده بودم، می‌خواستم از خوشی زار بزنم. موندم این پسره امروز اتفاقی چسب شیشه‌ای باهاش بود، یا همیشه چسب شیشه‌ای همراش هست. خدا خیرش بده الهی. 


نویسنده: ناشناس

Labels:

Saturday, November 12, 2011

ترانه محلی گروه رستاک

امروز صبح  رادیوی بی آر تی مسیر راه آهن -تجریش ، یکی از ترانه های محلی  اجرای گروه رستاک رو پخش می کرد. .من قبلا  تصویریش رو دیده بودم.و فکر می کردم خنده ها ورفتار افراد گروهه که آدم رو شاد می کنه. امروز دیدم  نه. حتی صدای تنهاشون هم  کفایت می کنه.
من همیشه آخر خط موقع پیاده شدن - که در قسمت خواهران رو می بندن و باید از زیر اون میله رد شی و منتظر واسی که برسی چلو برای حساب کردن و پیاده شدن - کمی کلافه میشم .و بنظر می رسه  خیلی  ها اینطوری هستن .
. امروز اما  من و دیگرانی مثل من ، با این ترانه ، بجای کلافگی لبخندی به لب داشتیم

نویسنده: زرافشان 

Labels:

Sunday, November 06, 2011

جوگیر شدن با چاشنی ترحم!

ما همیشه عادت داریم به افرادی برچسب گدا بزنیم که دستشون رو جلوی دیگران دراز می کنن در حالی که بسیاری از آدم های به ظاهر مایه دار که دستشون به دهنشون میرسه روی هرچی گداست رو سفید کردن.

دیروز عصر برای خرید تنقلات وارد فروشگاهی شدم در حین خرید پیرمردی وارد مغازه شد و با اشاره به نوعی از شکلات قیمت آن را پرسید مغازه دار گفت کیلویی ۴۰۰۰ تومان ،پیرمرد نگاهی به پول های دستش کرد که جمعاً ۵۰۰ تومان نمی شد گفت پولم کمه به اندازه  ی همین پولی که دارم بهم شکلات بده اما فروشنده گفت کمتر از هزار تومان نمی فروشیم پیر مرد گفت برای دخترم میخوام و فروشنده کلاً خودش رو به کوچه علی چپ زد پیرمرد هنوز به شکلات ها خیره بود و پول های دستش رو جا به جا می کرد.با دیدن این صحنه از فروشنده خواستم به حساب من یک کیلو شکلات بهش بده پیر مرد کلی تشکر کرد و منم چهار هزار به فروشنده دادم و پشت سر پیرمرد برای خروج از فروشگاه به راه افتادم  که فروشنده  پرسید پس خرید خودتون گفتم دوست ندارم از شما خرید کنم  و رفتم مغازه ی بغلی و از همون جا خرید کردم .
 حس ترحمم برای پیرمرد و بچه پرو شدنم برای فروشنده صحنه ی جالبی شد که خودمم خنده م گرفت چون فروشنده بیش از ۱۵ دقیقه خرید های من رو وزن می کرد و کنار میذاشت اما آنقدر با قاطعیت بهش گفتم دوست ندارم از شما خرید کنم که اصلا جرات نکرد اعتراض کنه

نویسنده: مریم (وبلاگ بانوی جنوب)

Labels:

Tuesday, October 11, 2011

راههای رسیدن به گلستان

امروز عصر وقتی از دانشگاه برمی گشتیم خونه(با دوستم) راننده تاکسیه خبر نداشت کرایه شده نفری چهارصد تومن،با همون کرایه قبلی نفری 300 حساب کرد و 200 تومن اضافه برگردوند .
وقتی اینو بهش گفتم و کرایه اضافی رو برگردوندم کلی دعامون کرد و گفت اگه همه مثل شما بودن الان ایران گلستون بود . اینش خیلی به دلم نشست



نویسنده: حمید رضا (از وبلاگ سوسیالست غربی در دموکراسی شرقی

Labels:

باز هم راننده و کیف پول جا مانده


اواسط ماه رمضون 90 بود طبق معمول هر روز صبح بعداز پیاده شدن از مترو قیطریه سوار ونهای مسیر داراباد شدم-هوای صبحگاهی خوبی بود و منم خوش و خرم - بعد از پیاده شدن چند تا مسافر وقتی که داخل کیفم رو جستجو کردم واسه کیف پولم متوجه شدم که آخ!! فراموش کرده بودم با خودم بیارمش ، اضطراب عجیبی بهم دست داد که چجوری این مساله رو به راننده بگم-برخوردش باهام چجوریه؟!از طرفی روم نمیشد جلوی اونهمه مسافر! -خلاصه حالم گرفته شد بدجور-
بعد از رسیدن به ایستگاه آخربعد از کلی استرس و ... تا اومدم به راننده توضیح بدم وجمله اولم رو کامل کنم و معذرت بخوام-خودش تا آخر قضیه رو فهمید و گفت که اشکالی نداره (من بشدت کف کرده بودم!!!!) واصلا حرفشم نزن- تازه پرسید چجوری میخوای برگردی و منم گفتم تا خونه دربست میگیرم ولی با اصرار 10000 تومنم بهم داد که.....واقعا شرمنده ام کرد – سپاس از این بزرگی .
منم شماره اش رو گرفتم تا بتونم تو ایستگاه کاریش پیداش کنم و قرضش رو برگردونم
آرزو میکنم از ته قلبم همین الان که این خاطر رو تایپ میکنم همیشه شاد و سالم باشه وخوبی و نیکبختی همواره تو زندگیش حضور داشته باشه.

نویسنده: شادی 

Labels:

Wednesday, October 05, 2011

هرکه میخواهی باش، انسان باش!ـ




یه شیرازی بود، یه تخت جمشیدی کنارش، تخت جمشید یه پارکینگی داشت، پارکینگش هم یه دربونی. قصه از همین دربون شروع میشه...ـ
خواستیم وارد پارکینگ بشیم و پرسیدیم ورودیه چقدره؟ پسر جوانی بود که به جای جواب شروع کرد به لهجۀ شیرازی گفتن که «گُلو! اینجوری نمیشه بری تو گُلو! اخماتو وا کن آقای مهندس! لبخند بزن....» بهش میگم حالا از کجا میدونی این آقا مهندسه؟! میگه خب از قیافه اش معلومه! همکاریم دیگه!! خلاصه اینقدر به مزه پرانیهاش ادامه داد و هی گفت اخمات چرا تو همه و بازترش کن که ما دیگه حسابی به خنده افتاده بودیم و بعد تازه راه داد بریم تو پارکینگ! ماشین رو گذاشتیم و داشتیم پیاده میومدیم که دیدیم رانندۀ بعدی هم با خنده و خوش و خرم داره وارد پارکینگ میشه. اینقدر این آدم و روشی که کار سادۀ دربانی رو انجام میداد برام جالب بود که واقعن تو دلم تحسینش کردم و به خودم گفتم اینجوری کار میکنن، یاد بگیر!ـ
وقتی خواستیم برگردیم، از در خروجی اومدیم بیرون و خواستیم قبض رو بهش تحویل بدیم که پرسید کجا میخوایم بریم. البته پیش از اون هم باز به اخمهامون گیر داد که بازشون کنیم! گفتیم آباده و بعد خوشحال از اینکه به موقع مچمون رو گرفته گفت: «ها! دیدی داشتی اشتباه میرفتی! بیا از همین راه ته پارکینگ برو، کلی نزدیکتره. از این راه که میرفتی خیلی بیشتر طول میکشید» ما هم که از راهنمایی به موقعش خوشحال بودیم اومدیم برگردیم تو پارکینگ و از سر دیگه اش بریم، که گفت خب دوباره باید ورودی بدی میخوای بری تو پارکینگ!! و خلاصه باز هم با خنده و شوخی بدرقه مون کرد. داشتیم فکر میکردیم که چطوری قدرشناسیمون رو بهش نشون بدیم که اینقدر ما رو و همۀ دیگران رو شاد کرده، ولی دیدیم ارزش این کارش نه با پول قابل جبرانه و نه با چیز دیگه! فقط حیفم اومد که دست کم بهش میوه ای، آجیلی تعارف نکردیم که یه جوری تشکر کرده باشیم. ولی از اون روز همچنان به این آدم فکر میکنم و به درسی که ازش یاد گرفتم؛ آدم اگه اینجوری کار کنه موفقه و ارزشمند، مهم نیست کارش وزارت و کالت و ریاسته یا دربونی!

 (   نویسنده: نیوشا (از وبلاگ رنگین کمون

Tuesday, October 04, 2011

مهربانی در عین تلخی

امروز دوباره ریختند تو مجتمع مسکونی ما برای جمع کردن دیش های ماهواره. بعد یکی از همسایه هامون که یه خانم پیر و تنهایی هست رفته به مافوق اون مأمورایی که داشتند دیش ها رو جمع می کردند گفته: آخه جناب سروان، من ِ پیرزن ِ تنها بدون ماهواره چی کار کنم؟ جناب سروان هم خیلی جدی برگشته به مامورای زیر دستش گفته: نمیخواد دیش ماهواره خونه این خانم رو جمع کنید. بقیه دیش ها رو جمع کنید و بیارید با خودتون پائین!.بعله، هنوز هم همچین جناب سروان های با انصاف و بامرامی پیدا میشه!


نویسنده: بنفشه ( وبلاگ آبی)

Monday, September 26, 2011

داستان قطار

ازه سوار قطار شده بودم . از کول کردن چهارتا ساک سنگین از کت و کول افتاده بودم. وقتی به صندلی تکیه دادم انگار دنیا رو بهم داده باشن ولو شدم. میخواستم تخت بگیرم بخوابم. صندلیم جای خیلی خوبی بود یه جای دنج کنار پنجره که روبروش صندلی دیگه ای نبود و  عالی بود واسه کتاب خوندن. گوش دادن به موسیقی و... بدون اینکه تاثیر نگاه مسافرا تمرکزتو بهم بزنه . آفتاب هم کمی روم میوفتاد (که باعث میشد سردم نشه و حساسیتم اذیتم نکنه.) تو همین حس زیبا بودم که خانوم صندلی کناری ازم پرسید میشه جاتونو با من و پسرم عوض کنید(جلوشون دو تا مرد نشسته بودن واسه همین معذب بودن) تو دلم کلی بهش بد و بیراه گفتم ولی از اونجاییکه خجالتیم قبول کردم و رفتم نشستم جلو دوتا قلچماق سبیل کلفت که هر وقت نگام تو چشاشون میوفتاد تمام بدبختیام یادم میوفتاد. کولر هم شدیدا اونجارو خنک کرده بود. سه ساعتی گذشت حساسیت من شروع شد. تمام دستمالامو مصرف کرده بودم آب از لب و لوچم داشت پایین میومد. در به در دنبال دستمال میگشتم. داشتم تو دلم به تمام عالم و آدم(بخصوص خانومه) فحش میدادم. یهو دیدم یه بچه با یه بسته دستمالو یه بسه قرص جلوم وایساده. بچه همون خانمه بود. یه نگاه به خانومه انداختم با اون سادگی و معصومیتی که تو چهرش بود و با یه لبخند ملایم داشت بهم نگاه میکرد. هم کلی خوشحال شده بودم هم کمی شرمنده.حسی که اون لحظه بهم دست داد خیلی متفاوت تر از کتاب خوندن توی یه جای دنج و گرم بود...


نویسنده: امیر ف.

Thursday, September 22, 2011

نارنگی سبز

یکی از آدمای خوب شهر اون خانومی بود که وقتی دید بچه‌هه به مامانش اصرار می‌کنه براش از اون نارنگی سبزا که تازه اومده بخره و مامانه با شرم و حیا بچه‌شو راضی می‌کنه که پول همراهش نیست و نمی‌تونه، رفت چند کیلو از همون نارنگی سبز نوبرا خرید و به جای خرمای خیرات شب جمعه امواتش بهشون تعارف کرد و دل بچه و مامانش رو شاد کرد.


نویسنده: مریم شین

Labels:

احترام بدون تبعیض

چند وقته کارمند محصولات لبنی پگاه بازار روز بخاطر رفتارش ذهنمو مشغول کرده
وقتی وارد مغازه میشی بدون شک با گرمی خاصی  بهت سلام میکنه جنس مورد نظرتو میاره میذاره تو نایلکس احترام میزاره تحویلت میگره در ضمنی که کارمنده و حقوق ثابت داره رفتارش منفعت مالی براش نداره .
خوب تا اینجا شاید چیز ویژه ایی نباشه اما یه خصوصیتی داره که تو این روزگار نایابه اینه که  :فرقی نمیکنه مشتری اش پیرمرد زواردرفته باشه یا یه بچه ی سر به هوا و شیطون خوشتیپ و جنتلمن باشی یا یک کارگر ساده لباس گچی با دمپایی پاره
پرو باشی یا یه آدم افتاده بی زبون
پیرزنی که نق نق میکنه یا زنی جوونی که لاس میزنه و عشوه میاد
مشتری قدیمی باشی یا جدید
همه رو یکسان میبینه  تبعیضی تو رفتارش نیست همه رو تحویل میگره .
توی جامعه ایی که رفتار تبعیض آمیز توش موج میزنه این کارمند کار کوچیکی نکرده


نویسنده: اسی

Labels:

نصفه شب توی خیابان

داداش بزرگه با عهد و عيال رفتن تعطيلات. قبل از رفتن کلي اصرار که بريم باغ، ما هم نرفتيم. حالا من بايد برم شبا من‌باب تفقد گل و گياه از دوري زن‌داداش و حراست از خونه‌شون که به قول اخوي تو محله ليانشانپوئه؛ چندان امن نيست.

آقا جون اينا هم با خان‌داداش اينا رفتن زيارت حضرت معصومه (س)، شب‌ جمعه‌ خيلي دير برگشتن تهران، ما هم دير وقت از سر کار برگشتيم، بايد شال و کلاه کنيم به سمت ليانشانپو. آقاجون ميگه تو نميخواد بري، امشب هم خودم ميرم. من ميگم شما خسته‌ايد تو راه بوديد خودم ميرم و از اين صحبتا. اون يکي اخوي ميگه پس من با موتور ميرسونمت که ميگم نه، خان داداش ميگه بذار من برسونمت، دير وقته ماشين گيرت نمياد. ميگم نه داداش مگه اينجا دهاته. سه‌سوت خودم ميرم.

تا سر هاشمي ماشين راحت گير اومد. سر هاشمي 20 دقيقه وايسادم درباز و دربست، ماشين گير نيومد که نيومد. حالا بايد يک نيمه‌شبي تا دم‌دماي جيحون پياده گز کنم.

قديم‌نديما اين موقع شب بين جوونا صحبت از پنير و نخود و اين جور چيزا بود، متوجه شدم حالا صحبت از آچار و اصطلاحات جديده. مرض جامعه‌شناختي‌مون گل کرد، پلاس شديم اين‌ور و اون‌ور. 500-400 متر مونده به ميدون هاشمي، 7-6 تا جوون دور هم؛ چه حرفايي!!!!؟ بي‌تربيتا!!!!!!! يهو يه غول‌پشن منو صدا کرد گفت: ببين داداش، کيفت رو بذار رو کاپوت ماشينو سر خر رو کج کن، سه‌سوت!!! برو. (لعنت بر جواني که به حرف بزرگ‌ترها گوش ندهد.) تو ساک يه اچ‌دي پليرئه که بيش از 400-300 تومن که قيمتشه برام ارزش داره. يه گنجينه از اطلاعات و فيلمه که مثلاً خير سرم بايد ببينمشون تا سر در بيارم که کجا چه خبر؟

يکي از آقايون داد زد: عباس، خر نشو. عباس بلند شد به خط‌و نشون. من با خودم گفتم، اين موقع شب در مقابله با اين همه آدم چه غلطي ميخواي بکني؟ هان؟ مثل بني‌آدم با زبون خوش کيف رو بذار و برو. عباس‌آقا اگه کيف لازم نداشته باشه که نميگه، لابد اچ‌دي پلير لازم داره ديگه، اينو بفهم.

تو کلنجار با خودم به اين نتيجه رسيدم که برا سلامتيه روحم خوب نيست. مي‌طلبه که يک پرس سير، کتکه رو هم بخوريم. يه دودوتا چهارتا کردم، به خودم گفتم فلاني برا خلاصي از اين مخمصه بايد خيلي بي‌تربيت‌تر از اين حرفا باشي. رو کردم به عباس‌آقا به شيوه خارجکي بهش نشون دادم، موفق باشي. هيچ‌چي نگفتم، برگشتم.

حالا همة قيافه‌ها مبهم، خطرناک، خفن؛ منم يه هفته‌س عينکم رو گم کردم، فرصت نشده برم چشم‌پزشکي،‌ تنهاي‌ تنها، غمگين و رسوا، تنها و بي‌فردا منم.

عباسي خيز برداشت سمت من که همون آقائه گفت: پفيوز، بتمرگ. اومد سمت من، گفت آقا ببخشيد اين مرتيکه‌ بي‌جنبه دوباره فيلم ديده!!! جو گرفتدش. من از شما معذرت ميخوام. شما ببخشيد. حالش خوب نيست و از اين صحبتا. بعدش 40-30 متر با من اومد که يعني همه‌چي آرومه، ما چقد دوستيم.

يعني من تو تمام عمرم آدم به خوبي اين آقا نه ديدم، نه شنيدم

نویسنده: ناشناس

Labels:

Tuesday, September 06, 2011

مردان شریف شهر من

 از گودرمطهره کیا:


چند روز پیش سوار تاکسی شدم
آقایی کنارم نشسته بود
آنقدر خودش را جمع کرده بود که
.
.پاهایش می لرزید.‏

Labels:

Tuesday, August 30, 2011

افطار در ترافیک!


ماه رمضون پارسال. يادگار، پائين‌تر از آزادي. ساخت‌وساز بود و راه باريک شده بود و ترافيک شديد. ما که ولو شده بود تو ماشين، جونمون رفته بود و احساس مي‌کرديم خونه به مغزه نمي‌رسه ديگه. اذونم داده بودن و آدم بيشتر مي‌سوخت!

يکهو يه خانومي از يکي از خونه‌هاي همون خيابون اومد بيرون. با يه سيني پر از کاسه‌هاي يه‌بارمصرف آش. هر ماشين يه کاسه.

آفرين به اون حواس بامعرفتت که جمع همه‌چي هست. هروقت از اونجا رد مي‌شم يادت مي‌کنم.

نویسنده: زهرا قدیانی (وبلاگ چشم و چراغ)

Labels:

Sunday, August 28, 2011

راننده و کیف پول گمشده

سر سی ‌متری جی سوار تاکسی یه پیرمرد شدم برای میدون جمهوری، نزدیکای میدون یادم افتاد دیشب که رفتم دم در خونه تا با یه پیک موتوری تصفیه حساب کنم، بعدش کیف پولم رو می‌ذارم رو میز تحریر و یادم رفته بذارمش تو جیب شلوارم، الانم پول همرام نیست. با خودم گفتم بخشکی شانس کارتای اعتباری‌م همه تو کیف پولم هستن، تازه اگرم همرام کارت داشتم این راننده‌ها اعصاب معصاب ندارن که منتظر بمونن. ببین اول صبحی چه گیری کردیما.
خدا رو شکر همة مسافرا میدون که رسیدیم پیاده شدن. گفتم آقا ببخشید شما دربست میرید. گفت بله کجا برم. گفتم همین مسیر رو برگردید لطفاً. داشت دور میزد که برگرده، ضلع شمال غربی میدون زد کنار گفت: ببخشید یه سؤال بپرسم؟ گفتم بفرمایید. گفت: شما احیاناً کیف پولتون رو جا نذاشتید منزل. یه خنده ریز کردم گفتم آره جا گذاشتم. یه لبخند خوشگل زد، گفت پسرم نمی‌خواد برا کرایه برگردی خونه، برو به کارت برس. گفتم: پدرجان این‌طوری که نمیشه، از خجالت می‌میرم. گفت: صدبار تا حالا برا خودم پیش اومده، بی‌خیال، برو خدا پشت و پناهت.
تو جیب شلوارم گشتم، 300 تومن پول خرد همرام بود، گفتم پس این رو بگیرید، بقیه‌ش رو از طرف شما می‌دم به یه نیازمند، حلال کنید ما رو. پول رو گرفت گفت: اصلاً کرایه‌ت همین 300 تومن میشه، یعنی اصلاً نخواست منت سرم بذاره.
بعضی آدمای خوب به آدم انگیزه زندگی میدن. خیلی خوبن

Labels:

Wednesday, August 17, 2011

خوب کار کردن در یک سیستم خراب!

روزای انتخاب واحد، همیشه از بدترین روزهای دانشگاه بود! رعایت پیش نیاز همنیاز، ظرفیت کم آزمایشگاه ها، تداخل درس ها و...
اما بچه های دانشکده ی فیزیک امیرکبیر یکی رو داشتن که حلال تمام مشکلات بود؛ کافی بود مشکلتو بهش بگه تا دو دقیقه بعد با یه نامه میومد، بیا درستش کردم :)
اگه اون نبود گمونم هممون یه دو سه ترمی به 4سال کارشناسیمون اضافه میشد
بهترین هارو برات میخوام که یه تنه جور تمام بی برنامگی هارو میکشیدی

نویسنده: الهه

Labels: ,

وقتی یک فاجعه‌ی بد، چند خاطره از آدم‌های خوب می‌شود


از هوای گرم تهران که کلافه شدیم؛ همین چند روز پیش بساطمون رو جمع کردیم و گفتیم بریم برسیم به یه شهری که از این هوا نجاتمون بده. رسیدیم به خلخال. شهری آذری زبان حوالی اردبیل.
 از لحظه‌ای که وارد شهر شدیم، برخوردایی که می‌دیدم؛ همه‌ش همین جمله‌ای تو ذهنم میمومد که سردر این وبلاگ نوشته: «آدم‌های خوب شهر».
تو شهر که می‌چرخیدی فقط کافی بود کمی هاج و واج باشی و مثلن کمی خسته اطرافت رو نگاه کنی یا با ماشینی که پلاکش غریبه آروم و گیج رانندگی کنی... به جای اینکه برخوردهای متداولی مثه بوق زدنای پیاپی بشنوی یا آدمایی ببینی که با نگاهشون می‌خوان آدمو بخورن و چشماشون داد می‌زنه می‌خوان با یه لحن خشمگینی سرت داد بزنن: «غریبی؟»... به جای همه‌ی اینا و این برخوردهای همیشگی، مردمی می‌دیدی که انگار منتظر کمک کردنن. سریع میومدن سراغ آدم و می‌پرسیدن چیزی لازم داریم یا کمکی می‌تونن بکنن یا نه!
ماشین ما تو همین شهر یکدفعه و قبل از رسیدن به جاده‌ی خروجی شهر، فرمون بُرید.
بعدِ بیرون اومدن از شوک و اینکه چه شانسی آوردیم که زنده موندیم؛ با امداد خودرو تماس گرفتیم. از تهران به ما زنگ زدن که نمی‌تونیم امدادخودروی مستقر تو خلخال رو پیدا کنیم و موبایلش خاموشه. راه افتادیم تو شهر برا پیدا کردن مکانیک. اینجا بود که دوباره «آدم‌های خوب شهر» یکی یکی پیداشون شد:
 رفتیم تو یه لوازم‌التحریری و آدرس مکانیک خواستیم. صاحب مغازه که آقای حاجتی نامی بود تا فارسی حرف زدن ما رو دید به جای آدرس دادن، تلفنش رو برداشت و به یه نفر زنگ زد که موبایلش خاموش بود و ازقضا همون مسئول امداخودرویی بود که تهران هم پیداش نکرده بود. بعد رفت و از مغازه‌های همسایه‌ش شماره‌ی خونه‌ی طرف رو پیدا کرد و زنگ زد اونجا. همه‌ی حرفاشون هم به ترکی بود و ما هیچی متوجه نشدیم تا بعد از چند دقیقه که ماشین امداد رسید و ماشین رو برداشت برد و ماشین بعد یک ساعت تعمیر شد.
همه‌ ی اینا خیلی سریع افتاد در حالی که ما فقط از یه لوازم‌التحریری پرسیدیم «مکانیکی کجاست؟»
نویسنده:   mk mk

Labels:

Tuesday, August 16, 2011

پاک کردن شیشه ماشین ها پشت چراغ قرمز با لنگ و شیشه شور!!!


طولانی‌ترین خیابان خاورمیانه اگرچه به دیدن شلوغی هرروزه‌اش، چنارهای رو به موت و جوی آبش، به بوقها و فریادها و به دیدن بچه‌های كار عادت كرده است، عصر پنجشنبه با حركت عده‌ای جوان ناشناس غافلگیر شد. خیابان ولیعصر، زیر پل پارك‌وی در عصر پنجشنبه تجربه نادری از سر گذراند. نظم موجود تغییر كرد. ۱۰۰ تا ۱۵۰ جوان با میانگین سنی ۲۰ سال با شیشه‌شور و دستمالهای یزدی، با لباسهایی مرتب به استقبال شیشه كثیف ماشین‌ها رفتند تا با مردمی از جنس خودشان درباره كودكان كار و خیابان حرف بزنند. پسران و دختران جوان دو ساعت در خیابان شیشه شستند، آدامس و فال فروختند و نتیجه دو ساعت تلاششان را به كودكانی بخشیدند كه پارك‌وی برای آنها حكم محل كارشان را دارد.

[...]
بچه‌هایی كه هر روز از چهارراه‌های پربركت خیابان ولیعصر كسب درآمد می‌كردند، در ساعات پایانی كار هرروزه‌شان با رقبایی مواجه شدند كه نه قیافه و لباسهایشان به كار كردن در چهارراه می‌خورد و نه برخوردشان با آنها، برخورد رقیبانه‌ای بود. آنها با صورت‌های خسته از ۱۲ ساعت كار در زیر تیغ آفتاب، گیج و گنگ به این رقیب‌های جوان نگاه می‌كردند و به كاسبی‌ای كه به حد كافی در گرما راكد است لعنت می‌فرستادند. زهرای هفت ساله با خودش می‌گفت: آفتاب و كولر ماشین‌ها كه شیشه‌ها را بالا نگه می‌دارد كم بود كه باید سر و كله این مزاحمها هم پیدا می‌شد.

از ساعت ۲۰ تا ۲۰:۳۰ به جمعیت عجیب شیشه‌شور به‌دست اضافه میشد. اما خبر خوب هنوز به بچه‌ها نرسیده بود. بچه‌ها كمكم در یك شور و مشورت صنفی كه با هم كردند متحد شدند تا بگویند: ما امروز كاسبی نكرده‌ایم. هوا گرم است و مردم حوصله ما را ندارند. تا دو ساعت دیگر هم باید برویم خانه. شما كار ما را كساد می‌كنید. معلوم هم هست كه این كاره نیستید.

جواب رقبا حكم مرخصی غیرمنتظره‌ای داشت: شما بروید دو ساعت استراحت كنید. ما هم هر چقدر پول بگیریم همه را بین شما تقسیم می‌كنیم.

بچه‌ها در شورای كوچكشان شاد از استراحت بعد از یك روز كار در كسادی خواهش كودكانه و تجاریشان را برای ادامه مذاكرات در كف خیابان گذاشتند: نمیشه هر هفته یه روز بیاین اینجا. یا اصلا پخش شید تو خیابونای دیگه. ما آدرس جاهایی رو كه بچه‌ها توش كار می‌كنن بهتون می‌دیم.

آسفالت خیابان داشت هرم داغ جذب كرده از روز را می‌فرستاد هوا. مردم آخرین تلاششان را می‌كردند تا خود را به سفره افطار برسانند. جوانان توانستند حدود ۴۰۰ هزار تومان پول جمع كنند. آنها این پول را بین بچه‌هایی كه حالا به تعدادشان اضافه شده بود پخش كردند.

شاید مردمی كه پنجشنبه از چهارراه پارك‌وی گذر كردند امروز دیگر كودكان كار را اعضای كوچك باندهای مخوف، لكه‌های زشت متحرك در خیابان، بچه‌های ربوده‌شده و اجیرشده و شخصیت اول هزار داستان جنایی و پلیسی نبینند. شاید شك كرده باشند كه این بچه‌ها واقعاً كودك‌اند و حقشان از كودكی روی آسفالت همه خیابانهای این شهر زیر پاهای همه ما له می‌شود. همین شك كوچك، برای آن جوانان یك عصر كار و این كودكان همیشه كار یك روزنه امید باز می‌كند.



نویسنده: الناز انصاری - روزنامه روزگار

Labels:

Monday, August 15, 2011

جبران خطای پلیس!

از وبلاگ  طامات:

امروز با دوستان دم افطار کلی ثواب بردیم و کار خیر کردیم.
خیابون جلفا یکی از خیابون های پر ترافیک تهران در ساعات آخر روز محسوب میشه. این خیابون از میدان کتابی شروع میشه و به پل سید خندان ختم میشه.
امروز دم افطار پایین این خیابون یک طرفه ، یعنی نزدیکای پل سید خندان کلی از این پلیس های کلاه کج وایساده بود و ماشین هایی که توش خانوم های آرایش کرده بودند رو می گرفتند جریمه می کردند. اگر هم با پسر بودند ماشین رو می خوابوندند. 
خیابون ترافیک بود و ماشین ها به کندی حرکت می کردند. 
ما به همراه دوستان خود در محل های مختلف این خیابان استقرار پیدا کردیم.
و هر ماشینی که دارای شرایط فوق بود رو مطلع می کردیم و قبل از رسیدن اونها به انتهای خیابون اونها رو از کوچه های اطراف فراری می دادیم.
به گزارش دوستان پلیس های محترم پایین خیابون فک کردن دیگه جامعه درست شده و هیچ مورد تخلفی مشاهده نمی شه. برای همین رفتن خونه هاشون. 

Labels:

Sunday, August 07, 2011

کمک به موقع دم افطار

دیروز کلاسم 15 دقیقه بعد افطار تموم شد و خب با وجود اینکه تو خیابون ماشین فراوون بود اما تاکسی گیرم نیومد. یه موتور سوار جوون اومد جلوم وایساد و گفت: آقا کجا میری برسونمت؟
تعارف کردم ولی بلافاصله سوار شدم.
از قضا هم منطقه ای در اومدیم و تا سر کوچه مون هم رسوندم و البته اجازه نداد کرایه ش رو حساب کنم

نویسنده: ناشناس

Labels:

Wednesday, August 03, 2011

فروشنده محترم

آدم خوب شهر فروشنده فروشگاه سجاد توی رضاست که هر وقتی باهاش حرف میزنی جوابت رو با کلی احترام و محبت میده. وقتی میری سر ظهر ماه رمضونی خوردنی بخری چپ چپ نگات نمیکنه

نویسنده: مهدی 

Labels:

Tuesday, August 02, 2011

مامور پلیس مودب:)

آدم خوب شهر مامور دفتر پلیس بعلاوه ده بلوار سازمان آب مشهده که امروز وقتی تو صف بودم تا نوبت من بشه و مدارک منو وارد سیستم کنه، اینترنتش که قطع شد با وجود اینکه هی همکارش بلند برای همه توضیح می داد که ببخشید سیستم ها قطعه و من هم خب اصلا عجله نداشتم و درک کردم و ناراحت نبودم اما آخرش که کارم تموم شد و مدارکمو تحویل داد باز گفت ببخشید معطل شدید مشکل از سیستمها بود

نویسنده: ناشناس

Labels: ,