مسافر مترو
من که لبخونی بلد نیستم ولی فک کنم، تو هر ایستگاه که میرسیدیم، اونایی که پشت در میموندن به مسئولین فشای بدبد میدادن؛ تو واگنم یه چند باری یادی از اوس محمود و مش باقر و یه چند نفر دیگه شد. یه حرفایی زدیم که نمیشه اینجا نوشت. (من نهآ، بقیه رو میگم) یه چند نفر از بچهها تو واگن سوژه رو دس گرفته بودن، اوج خلاقیتشون گل کرده بود، طنازی میکردن در حد گلآقا. مرده بودیم از خنده. قیافة کسایی که تو هر ایستگاه پشت در جا میموندن دل آدمو کباب میکرد؛ اما اینورپریدهها هر بار یه خلاقیت جدید تو چنته داشتن دیگه (خدا ما رو ببخشه. چقد به خلق خدا خندیدیم. چقد فش دادیم به مسئولین. الکی الکیآ)
سرتونو درد نیارم. بالاخره یه آقا پسر مهربونی از تو کیفش یه برگه درآورد. با یه خطی در حد حمید عجمی و کیخسرو خروش یا حتی مرحوم میر عماد روش نوشت: خراب است. بعد با چسب چسبوند به در. به هر ایستگاهم که میرسیدیم اشاره میکرد به کاغذ.
من که از سرخوشی اتفاقای جالبانگیزی که افتاده بود، ذوقمرگ شده بودم، میخواستم از خوشی زار بزنم. موندم این پسره امروز اتفاقی چسب شیشهای باهاش بود، یا همیشه چسب شیشهای همراش هست. خدا خیرش بده الهی.
نویسنده: ناشناس
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
1 Comments:
چه جالب. من همیشه بادیدن این آدمها دلخوش مشم به زندگی. این که هنوز کسانی پیدا میشوند که یک جو جوانمردی در وجودشون باشه:)
By
شکلات, at 1:30 AM
Post a Comment
<< Home