دیشب خسته و کوفته و دمغ، از یه جلسه پر از حرفای قلمبهسلمبه و بیخاصیت برمیگشتم خونه. از فرط بغض و بیخاصیتپنداری خودمو و همهچی داشتم خفه میشدم. حتی نمیتونستم آه بکشم. تو مترو یه دستفروش میانسال شکلات میوهای ترش با طعم انار میفروخت. (خودش میگفت خیلی خوشمزهس) این آقائه که روبروی من بود یه بسته خرید. بعد 50-40 ثانیه دیدم داره داد میزنه آقا پولت افتاد. آقای فروشنده گویا نشنید. دیدم با یه حالت هیجانی و انگار وحشتزده خیز برداشت طرف پول اون بنده خدا، هزار تومنی رو برداشت، دوید سمت فروشنده که 40-30 قدم دور شده بود. وقتی برگشت سر جاش نشست، رو به من گفت: اگر 10 درصد سود هر بسته برا این بندة خدا باشه، 1000 تومن یعنی سود فروش 10 بسته. بعد سرشو چسبوند به شیشه مترو، نفهمیدم نفس بلند بود یا آه کشید. حیف که من کمی خجالتیم و الا دوست داشتم خم میشدم و پاهاشو میبوسیدم. یه لحظه که نگاهمون تلاقی کرد، حس کردم با اون نگاه خسته اما مهربون و مصممش همة چرک و چیلیهای روح و روانم رو کشید بیرون.
نویسنده: ناشناسLabels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
1 Comments:
این رفیقمون ازون آدماس که دغدغة رزق حلال داره. معمولاً هر کاری رو که قبول میکنه چند برابر انتظار کارفرما یا ناظر یا هرچی، بازدهی داره؛ خلاصه خیلی آقاس. میگه فلانی یه مقدار پول لازم دارم (با یه صدای ناراحت و محزون و مرتعش) بعد تعریف میکنه که یه نفر ازش پول خواسته که نمیتونه بهش بگه ندارم. پول خودشم کافی نیست. بعد تعریف میکنه این آدمی که پول خواسته ازون آدماس که نمیشه بهش گفت، نه. بعد تعریف میکنه چه آدم آزادهیه که به خاطر این که زیر بار هر شرایطی نمیره چه میکشه.
بعد تعریف میکنه از رفیقمون که به خاطر اینکه خانم فلانی که شأن و منزلتش از حیث تحصیل و شرایط خانوادگی و خیلی چیزای دیگه خیلی بالاست اما اونم چون خانوادگی زیر بار هر شرایطی نمیرن تن به سرایداری داده، چقدر گریه کرده.
بعد میگه اگه بدونی چه آدمی ازم کمک خواسته. بعد دوباره آآههههههه.
آدمایی که یه جورین که نمیشه بهشون گفت نه، خوبن
آدمایی که زیر بار هر شرایطی نمیرن، اما سرایداری میکنن خوبن
آدمایی که گریه میکنن خیلی خوبن
آدمایی که صداشون میلرزه خیییییییییییییلی خوبن
By
Anonymous, at 6:45 AM
Post a Comment
<< Home