دیروز غروب که از کار برمیگشتم، تو مترو یه آقائه با تلفن با همکارش صحبت میکرد، بعد از مکالمه به رفیقش که کنارش وایساده بود، گفت: بهمن! فلانی زنگ زده میگه سر از فلان کار در نمیارم، امروز هم با فلانی دعواش شده که چرا کار رو تحویل نمیده و از اینجور صحبتا. بعد گفتش من برگردم ببینم چه کار میتونم براش بکنم. این بندة خدا همین جوری هزار تا دردسر داره، این یکی هم بهش اضافه نشه. فلانی دنبال بهونه میگرده که چوب لای چرخش بذاره. بعدشم ایستگاه طالقانی پیاده شد که برگرده بره کمک. چه حس و حالی تو اون شلوغ پلوغی! خدا خیرش بده.
نویسنده: ناشناسLabels: همکار، همدرس، هم...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home