عینک گم شده
چند ماه پیش عینکم گم شد، هی چشمبهراه بودم که دستی از غیب برون آید و عینکم رو بهم بده. آخه هر جایی که تو روز رفتوآمد دارم یه رفیق فابی هست که به قول خواجه، همتی رو بدرقه راه کنه و ما رو شرمنده خودش کنه. حکایت عینک ما هم حکایت کفشای میرزا نوروزه؛ از دور تابلوئه که برا ماست. عینک ما پیدا نشد که نشد، ما هم حیرون که آخه چطور ممکنه من عینکم رو جایی جا بذارم، عجیبناکتر اینکه، چطور اصلاً یادم نمیاد کجا، حتی نمیتونم حدس بزنم؛ تا اینکه امروز آقای راننده هی بوق بوق بوق، سر و صدا. منم وایسادم تا بهم رسیده، کلهم رو بردم تو ماشین، سلام مجدد، میگه: عاشقی؟ حالا ما هم هی میخوایم تودار باشیم، ملت همه مولانا. میپرسه: این عینک تو نیست؟ منو میگی دارم از تعجب کب میکنم، عینکم چطور افتاده تو ماشین، نگو وقتی اومدم کیف پول رو از کاپشنم در بیارم، عینک افتاده، نفهمیدم. آقای راننده میگه من اگه جات باشم میرم خونه تخت میخوابم، الان صد جلویی. منم مات موندم تو سه دیقه که من عرض خیابون رو طی کنم، آخه این چطور تونسته برگرده عینکو بده من، این دور و برا هم دور برگردون نیست که. خلاصه داغ یه عینک دیگه رو دلمون نموند.
نویسنده: ناشناس
1 Comments:
دیشب تو مترو آزادی، سربازئه قیافش شبیه کسایی بود که اومدن طرف ترمینال تا برن سمت خونه. یه شور و شوقی داشت انگار. طفل معصوم قدش حداکثر 20 ـ10 سانت از کیسه انفرادیش بزرگتر بود. به نظرم وزنشم از مجموع وزن کیسه انفرادی و ساکش کمتر بود. به قول یکی از رفقای دورة خدمت تو مایههای افشین رستم اینا (12 -10 سال پیش، افشین ما هم یه چیزی بود تو مایههای این پسرئه)
از فاصلة 30 ـ20 متریش دیدم یه خانومه به همسرش میگه: آخی! این چه جوری میخواد اینا رو از مترو ببره بیرون؟ برو کمکش کن. بعد دو تایی رفتن طرف سربازئه، ساکش رو که خیلی هم سنگین بود ازش گرفتن. به نظرم سربازئه کمی خجالت میکشید ولی چارهای جز قبول کردن کمک اون دو بزرگوار نداشت. جالب بود که یه دستة ساک رو آقا گرفته بود، یک دستة دیگهش رو خانم. با هم تا بیرون مترو بردن براش.
By
Anonymous, at 12:05 AM
Post a Comment
<< Home