آدمهای خوب شهر

Tuesday, September 06, 2011

مردان شریف شهر من

 از گودرمطهره کیا:


چند روز پیش سوار تاکسی شدم
آقایی کنارم نشسته بود
آنقدر خودش را جمع کرده بود که
.
.پاهایش می لرزید.‏

Labels:

4 Comments:

  • آدم های خوب شهر های ما کجان؟
    من نیاز دارم به آپدیت
    خبری نیست؟
    از دلم امید نیکی را مبر

    By Anonymous Anonymous, at 5:22 PM  

  • همینجام. برام خاطره بفرستین. اگه اینجا خلوته، برا اینه که من چیزی دریافت نکردم.
    خودمم منتظرم. خیلی زیاد.

    By Blogger آدمهای خوب شهر, at 1:59 PM  

  • عاليه كارت .... ادامه بده

    By Blogger Qaysar, at 1:27 AM  

  • داداش بزرگه با عهد و عيال رفتن تعطيلات. قبل از رفتن کلي اصرار که بريم باغ، ما هم نرفتيم. حالا من بايد برم شبا من‌باب تفقد گل و گياه از دوري زن‌داداش و حراست از خونه‌شون که به قول اخوي تو محله ليانشانپوئه؛ چندان امن نيست.

    آقا جون اينا هم با خان‌داداش اينا رفتن زيارت حضرت معصومه (س)، شب‌ جمعه‌ خيلي دير برگشتن تهران، ما هم دير وقت از سر کار برگشتيم، بايد شال و کلاه کنيم به سمت ليانشانپو. آقاجون ميگه تو نميخواد بري، امشب هم خودم ميرم. من ميگم شما خسته‌ايد تو راه بوديد خودم ميرم و از اين صحبتا. اون يکي اخوي ميگه پس من با موتور ميرسونمت که ميگم نه، خان داداش ميگه بذار من برسونمت، دير وقته ماشين گيرت نمياد. ميگم نه داداش مگه اينجا دهاته. سه‌سوت خودم ميرم.

    تا سر هاشمي ماشين راحت گير اومد. سر هاشمي 20 دقيقه وايسادم درباز و دربست، ماشين گير نيومد که نيومد. حالا بايد يک نيمه‌شبي تا دم‌دماي جيحون پياده گز کنم.

    قديم‌نديما اين موقع شب بين جوونا صحبت از پنير و نخود و اين جور چيزا بود، متوجه شدم حالا صحبت از آچار و اصطلاحات جديده. مرض جامعه‌شناختي‌مون گل کرد، پلاس شديم اين‌ور و اون‌ور. 500-400 متر مونده به ميدون هاشمي، 7-6 تا جوون دور هم؛ چه حرفايي!!!!؟ بي‌تربيتا!!!!!!! يهو يه غول‌پشن منو صدا کرد گفت: ببين داداش، کيفت رو بذار رو کاپوت ماشينو سر خر رو کج کن، سه‌سوت!!! برو. (لعنت بر جواني که به حرف بزرگ‌ترها گوش ندهد.) تو ساک يه اچ‌دي پليرئه که بيش از 400-300 تومن که قيمتشه برام ارزش داره. يه گنجينه از اطلاعات و فيلمه که مثلاً خير سرم بايد ببينمشون تا سر در بيارم که کجا چه خبر؟

    يکي از آقايون داد زد: عباس، خر نشو. عباس بلند شد به خط‌و نشون. من با خودم گفتم، اين موقع شب در مقابله با اين همه آدم چه غلطي ميخواي بکني؟ هان؟ مثل بني‌آدم با زبون خوش کيف رو بذار و برو. عباس‌آقا اگه کيف لازم نداشته باشه که نميگه، لابد اچ‌دي پلير لازم داره ديگه، اينو بفهم.

    تو کلنجار با خودم به اين نتيجه رسيدم که برا سلامتيه روحم خوب نيست. مي‌طلبه که يک پرس سير، کتکه رو هم بخوريم. يه دودوتا چهارتا کردم، به خودم گفتم فلاني برا خلاصي از اين مخمصه بايد خيلي بي‌تربيت‌تر از اين حرفا باشي. رو کردم به عباس‌آقا به شيوه خارجکي بهش نشون دادم، موفق باشي. هيچ‌چي نگفتم، برگشتم.

    حالا همة قيافه‌ها مبهم، خطرناک، خفن؛ منم يه هفته‌س عينکم رو گم کردم، فرصت نشده برم چشم‌پزشکي،‌ تنهاي‌ تنها، غمگين و رسوا، تنها و بي‌فردا منم.

    عباسي خيز برداشت سمت من که همون آقائه گفت: پفيوز، بتمرگ. اومد سمت من، گفت آقا ببخشيد اين مرتيکه‌ بي‌جنبه دوباره فيلم ديده!!! جو گرفتدش. من از شما معذرت ميخوام. شما ببخشيد. حالش خوب نيست و از اين صحبتا. بعدش 40-30 متر با من اومد که يعني همه‌چي آرومه، ما چقد دوستيم.

    يعني من تو تمام عمرم آدم به خوبي اين آقا نه ديدم، نه شنيدم.

    By Anonymous Anonymous, at 5:18 AM  

Post a Comment

<< Home