روزی پر از آدمهای خوب
تو قطار پسربچه غرولند میکرد، آبجی کوچیکش هم نق میزد. پیرزنه به مادرش گفت: شاید گرسنهس بیا یه کم نون بدم دستش. بابای بچهها داشت بالبال میزد که نه، انگار حالا اگه این پیرزن یه تیکه نون بده دست بچه 4-3 ساله، آسمون، زمین میاد. پیرزنه مشمای نون رو باز کرد، یه تیکه نون داد دست پسره، یه تیکه نونم داد دست دختربچه. از قضا ساکت شدن. هیمنة مهربونی حاج خانم اینقدر وزین و بادسیپلین بود که آقائه هیچی نگفت، تشکر کرد.
بعدش رفتم بانک که شناسة پرداخت و رمز اینترنت بانکم رو بگیرم. 25 نفر مونده بود تا نوبت من برسه. یه آقای سن و سالداری کنارم وایساده بود، سر صحبتو باز کرد و خیلی شیرین حرف میزد. کاشف به عمل اومد هر دومون دو شغلهایم؛ از قضا هر دو شغلمونم یکیه. یه آقایی اومد برگة نوبتش رو داد به ایشون، گفت من نمیتونم صبر کنم. نوبت برای شما. ایشون برگه رو گرفت و لبخندید؛ اما هیچی نگفت. آقائه که رفت، برگة نوبت رو پاره کرد، گفت: میبینی! حواست که نباشه روزگار استخونه که به طرفت میندازه، باهات مثل سگ رفتار میکنه (نمیخواست از نوبتی که برای خودش نبود استفاده کنه). بعد دوباره شروع کرد به نصیحت کردن من. تو صحبتاش حس کردم من وسط مسطای مسیری هستم که علیالظاهر ایشون داره تمومش میکنه. آدم باتجربهای بود. چند تا چیز خوب یادم داد. امسال اینقدر نصیحتای چیپ و چرک و چیلی شنیده بودم که هیچ میلی به شنیدن برام نمونده بود. نصیحتای این آقائه خیلی به جا بود. خیلی خوب بود.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home