آدمهای خوب شهر

Monday, May 14, 2012

روزی پر از آدمهای خوب

هر وقت اوضاع کار قارش‌میش میشه و توفیق اجباری فراغت دست میده، پلاس میشم تو خیابونا من‌باب فضولی‌گری‌های اجتماعی و انباشت اطلاعات برای دق دادن رفقا در مباحثات. حالا تو مترو همه از گیت رد میشن الا من. هی میرم عقب، میام جلو؛ اما باز نمیشه که نمیشه. کارمند مترو میگه: آقا اینجا ورودیه باید کارت بزنی. من پقی میزنم زیر خنده، با هم می‌خندیم. بعد آقائه باس خاطر اینکه ما احساس ضایع شدن نکنیم 10 دیقه از خاطرات مترو و حواس‌پرتی ملت میگه با هم می‌لبخندیم. حالا بی‌خیال نمیشه که، بعد از 8-7 دیقه که مطمئن میشه من احساس ضایع شدن بهم دست نداده رخصت میده که بریم.
تو قطار پسربچه غرولند می‌کرد، آبجی کوچیکش هم نق می‌زد. پیرزنه به مادرش گفت: شاید گرسنه‌س بیا یه کم نون بدم دستش. بابای بچه‌ها داشت بال‌بال می‌زد که نه، انگار حالا اگه این پیرزن یه تیکه نون بده دست بچه‌ 4-3 ساله، آسمون، زمین میاد. پیرزنه مشمای نون رو باز کرد، یه تیکه نون داد دست پسره، یه تیکه نونم داد دست دختربچه. از قضا ساکت شدن. هیمنة مهربونی حاج خانم این‌قدر وزین و بادسیپلین بود که آقائه هیچی نگفت، تشکر کرد. 
بعدش رفتم بانک که شناسة پرداخت و رمز اینترنت بانکم رو بگیرم. 25 نفر مونده بود تا نوبت من برسه. یه آقای سن و سال‌داری کنارم وایساده بود، سر صحبت‌و باز کرد و خیلی شیرین حرف می‌زد. کاشف به عمل اومد هر دومون دو شغله‌ایم؛ از قضا هر دو شغلمونم یکیه. یه آقایی اومد برگة نوبتش رو داد به ایشون، گفت من نمی‌تونم صبر کنم. نوبت برای شما. ایشون برگه رو گرفت و لبخندید؛ اما هیچی نگفت. آقائه که رفت، برگة نوبت رو پاره کرد، گفت: می‌بینی! حواست که نباشه روزگار استخونه که به طرفت میندازه، باهات مثل سگ رفتار میکنه (نمی‌خواست از نوبتی که برای خودش نبود استفاده کنه). بعد دوباره شروع کرد به نصیحت کردن من. تو صحبتاش حس کردم من وسط مسطای مسیری هستم که علی‌الظاهر ایشون داره تمومش میکنه. آدم باتجربه‌ای بود. چند تا چیز خوب یادم داد. امسال اینقدر نصیحتای چیپ و چرک و چیلی شنیده بودم که هیچ میلی به شنیدن برام نمونده بود. نصیحتای این آقائه خیلی به جا بود. خیلی خوب بود. 

نویسنده: ناشناس

0 Comments:

Post a Comment

<< Home