آدمهای خوب شهر

Tuesday, May 22, 2012

عجیب ولی واقعی



دیروز آخر وقت قبل از تعطیل شدن  یک دلمه‌ی برگ مو تعارفم کرد و روی هوا زدمش. گفتم: کاش بازم داشتی، خیلی دوست دارم. الان آمد و بقیه دلمه‌های شان را آورد و گذاشت روی میز و تذکر داد: دقت کن! پدر برای پسر این کار رو نمی کنه!
*
نمی‌دونم این هم جزو ژانر ماجراهای " آدم‌های خوب شهر" حساب می شه؟

از وبلاگ عابر پیاده

1 Comments:

  • من آدم خوب شهر نیستم، آدمی‌ام که وقتی تنها میاد و می‌ره سرش رو خیلی وقتها بالا نمی‌گیره تا بقیه‌ی آدم‌ها رو ببینه و شده حتی مادرش تو خیابون از کنارش رد شده، صداش زده و متوجه نشده. دیروز ولی حواسم بود. حواسم بود که تو اون سرویس شلوغ دو تا دختر جلوییم کاغذ ندارن بذارن زیر پاشون تا کف اتوبوس بشینن؛ دختربچه‌ی تو خیابون افتاده زمین و مامانش دستمال کاغذی و چسب زخم نداره بذاره روی زخمش؛ دخترهای تو اتوبوس بعد از لیس زدن چوب بستنی‌هاشون و نوچ شدن دستاشون، پلاستیک ندارن آشغال‌های تو دستشون رو بندازن توش و پیرزن سرگردونِ دست شکسته‌ی تو خیابون نمی‌دونه کجا باید سوار اتوبوس شه...
    آدم باید بعضی وقتها غیر از بدی‌های خودش و خوبی‌های دیگران در حقش از حس خوبِ بعد از خوبی‌های کوچیک خودش هم حرف بزنه تا حرفهای محبت‌آمیز دیگران و آرزوی خوشبختی و سلامتی دیگران براش و حس خوب شنیدنشون یادش بمونه؛ یادش بمونه که خوبه که باز هم خوب باشه.

    By Anonymous Anonymous, at 3:51 AM  

Post a Comment

<< Home