آدمهای خوب شهر

Friday, September 29, 2006

هشت سال قبل، سپهسالار
----------------------------
ویترین مغازه ها را نگاه می کنم که کفش دلخواهم را انتخاب کنم. آن سوی ویترین یک مادر کفشی را به پای کودکش امتحان میکند" همین خوبه" دخترک با انگشتای کوچولوش به ویترین اشاره میکنه که یعنی کفش دیگری را میخواهد. مادر زیر لب چیزی میگه و بچه دستشو می اندازد. مادر با نگرانی در چهره اش بر می گرده و می پرسه "آقا این چنده؟"1
مغازه دار قیمت را میگه. ولی مادر نگاهی به کفش می کنه . میخواد از مغازه به سرعت بیاد بیرون که مغازه دار میگه " ما دل مشتریمون را راضی میخواهیم. هرچی همراهتونه بدین مشتری ما بشین"
مادره تشکر میکنه ....

دو سه مغازه آن طرف تر ایستادم . نگاه کردم دیدم دست دختره یه جعبه کفش کوچولو است


فکر کنم اون بهترین تخفیفی بود که تاحالا دیدم مغازه داری به مشتری بدهد.


نویسنده:
بهاره

Labels:

Thursday, September 28, 2006

اهواز – 24 متري – روز عاشورا .
هوا بدجوري گرم است و من و خاله و دختر خاله ام داريم دسته هاي سينه زني رو نگاه مي كنيم .خيابان ها خيلي شلوغ است و مي دانيم از ساعت 11 به بعد ديگه تاكسي گير نمي اد...ساعت 12ميشه و ما سرگردان توي خيابان دنبال يه ماشين...همينطور كه كنار جاده ايستاديم يه پرايد جلومون مي ايسته. يه مرد جوون و شيك ازسمت شيشه پنجره به خاله ام ميگه :
- من مي رسونمتون خانوم.
اون اصلا به من و دختر خالم نگاه نمي كنه. خالم مونده چي بگه!!!!! همون لحظه يه زن ومرد ديگه اي هم اونطرف تر مي ايستن...مرد جوون به اونها ميگه بياين . حالا ما پشت ماشين نشستيم و ان دو جلو.
كجا ميرين خانوم؟
- يوسفي اگه زحمتي نيس البته!
- خواهش ميكنم...
وقت پياده شدن خالم ميگه آقا چقدر بدم؟
مرد جوون ميخنده و ميگه من كه راننده تاكسي نيستم! دعام كنيد.
ميگم اجرتون با امام حسين.

نویسنده:
اذين فروزان مهر

Labels:

Tuesday, September 26, 2006

راننده یک رنوی سفید- جاده کناره محمود آباد- 6 سال پیش
-----------------------------------------------------------
تصادف کردن. یک تصادف خیلی بد. من مقصر بودم. شیشه جلوی رنویی که بهش زده بود ترک ترک شده بود و داخل ماشین را نمی دیدم. فقط صدای فریاد کسی می آمد که داد می زد:"کشتن...کشتن..."نمی دانم چقدر طول کشید که نه چیزی می شنیدم نه چیزی می فهمیدم. مامان به زور از ماشین پیاده ام کرد و کنار جاده روی جدول نشاندم. تکانم که می دادند یکهو بغضم ترکید.
باز نفهمیدم چقدر گذشت که مردی از سرنشینان رنوی سفید آمد طرفم.
"نترس خانم. کسی طوریش نشده. همه سالمن. رفیق من ترسیده داد می زنه..."

Labels:

Monday, September 25, 2006

دکتر شمس الهی-استاد دانشکده برق شریف
---------------------------------
یادم نیست چند سال پیش بود. روز ثبت نام مثل همیشه همه چیز قاطی پاطی شده بود و کم کم داشتیم می رسیدیم به وضعیتی که بچه ها به ما هم چشم غره بروند.ما یعنی شورای صنفی.
ساعت که از چهار چهار و نیم گذشت حسابی دست و پایمان را گم کردیم که حالا اگر یک درسی بیخودی پر شود دکتر شمس الهی را از کجا پیدا کنیم.

چیزی نگذشته بود که دکتر شمس الهی آمد توی سایت. احوالکان را پرسید و بعد هم گفت می ماند دانشگاه تا پایان ثبت نام.

چند سالی از آن وقت گذشته ولی هنوز هم برای هر کس اسم دکتر شمس الهی را بیاوری یادش هست که او بهترین معاون دانشجویی بود که می شد داشت.

Labels:

تشکر و عذرخواهی
-------------------
سلام
اولا که خیلی ممنون از الناز بخاطر اینکه ایده گذاشتن یک توضیح رو به من داد.
فعلا متاسفانه یکی دو هفته ای به دلیل بی سوادی من، کمبود وقت، و شلوغ پلوغی اوضاع زندگی اینجا احتمالا دچار یه سری مشکلات آزمون و خطایی می شه.
تا وقتی من یه سرو سامونی به وضع بدم دیگه ببخشید(می دونم که باید قبل از اعلام عمومی این کارارو می کردم)

اونایی هم که تازه اومدن اگه میشه پست اول این وبلاگ رو بخونن.

مرسی و معذرت.

Friday, September 22, 2006

لباس فروش زیرگذر میدان تجریش
-----------------------------------
پیراهن را از بین لباسهای آویزان بیرون مغازه بر می دارم و می روم تو.
"ببخشید آقا. این چنده؟"
- هشت و پونصد خانم.
"می شه پس همینو بدین؟"

تا می آید لباس را توی کیسه بگذارد پول را می شمارم و 9000 تومان می گذارم روی میز. با تعجب نگاهم می کند و با لبخند 1000 تومان پسم می دهد.

"آخه همه خیلی چونه می زنن!"

دلش نیامده بود پول اضافی راکه گذاشته بود رویش برای چانه زدنم، بگیرد...

Labels:

Wednesday, September 20, 2006

تنها تاکسی است که تاکسی مترش کار می کند. یک ورق چسبانده: مسافر گرامی نرخ کرایه توسط تاکسی متر محاسبه و دریافت می گردد. خوش حال می شوم که بالاخره راننده ای پیدا شد که از این دستگاه استفاده کند. توی تاکسی یاد سمند شادی می افتم.
عصر در مسیری غیر از مسیر همیشگی سمند شادی, دوباره سمند شادی جلوی ما می ایستد و سوارمان می کند. آقای راننده یا همان مدیریت سمند شادی به همه یکی با خطاب کردن خانم و آقا سلام می کند. بعد لیوانی جوجه ای را به همه تعارف می کند که پر از آب نبات است. با رویی خوش تا انتهای مسیر با ما صحبت می کند و سرآخر هنگام خداحافظی می گوید لبخند یاتون نره.

"همیشه در سخت ترین لحظه ها لبخند بزن شاید کسی عاشق لبخند تو شد."

نویسنده:
شهرزاد

Labels:

تنها تاکسی است که تاکسی مترش کار می کند. یک ورق چسبانده: مسافر گرامی نرخ کرایه توسط تاکسی متر محاسبه و دریافت می گردد. خوش حال می شوم که بالاخره راننده ای پیدا شد که از این دستگاه استفاده کند. توی تاکسی یاد سمند شادی می افتم.
عصر در مسیری غیر از مسیر همیشگی سمند شادی, دوباره سمند شادی جلوی ما می ایستد و سوارمان می کند. آقای راننده یا همان مدیریت سمند شادی به همه یکی با خطاب کردن خانم و آقا سلام می کند. بعد لیوانی جوجه ای را به همه تعارف می کند که پر از آب نبات است. با رویی خوش تا انتهای مسیر با ما صحبت می کند و سرآخر هنگام خداحافظی می گوید لبخند یاتون نره.

"همیشه در سخت ترین لحظه ها لبخند بزن شاید کسی عاشق لبخند تو شد."

نویسنده:
شهرزاد

Labels:

Tuesday, September 19, 2006

یه خانوم خوب
---------------
به ثبت نام اینتر نتی برادرم نرسیدم ، باید حضورا به محل موسسه می رفتم ، ساعت 10 صبح بود ، قبل از ساعت یک جوابگو نبودند ، در لیستی که به در شیشه ای موسسه زده بودند اسمم را نوشتم، خیلی داغون بودم ، اگه تو اون ساعت دلخواهش ثبت نام نشه چی؟ این کلاس زبان از مدرسه برای خودش و مامان مهمتر بود،دوستم که حال و روز منو دید گفت که تا ساعت 1 نشینم اونجا و برم شرکتشون ..حدود ساعت 12 بود که برگشتم چشمتون روز بد نبینه لیست ما رو کنده بودن و به جای اون یک لیست تازه زده بودند که شماره من 127 شد..فشار روانی این قضیه از یک طرف و فکر ناراحتی مامان از طرف دیگه اونقد اذیتم کرد که نا خواسته اشک از چشمانم جاری می شد.. هر چی تلاش می کردم که نذارم دونه های اشک از چشمانم قل بخوره پائین ، انگار نه انگار مثل چی اشک می ریختم ..تمام اونهایی که از من دیر تر امده بودند کارشان انجام شده بود ..دیگه داشتم ناامید می شدم که یه خانومه زد یهم و گفت بده فیش و کارتشو من ببرم ، گفتم نه اولش و بعد اصرار کرد...خیالم راحت شد..از دفتر ثبت نام هم مرتب با موبایلش با من صحبت می کرد و خیلی مهربانانه ازم می خواست که اطلاعات برادرم رو تکمیل کنم...خیلی دوست داشتنی بود پائین که اومد فقط گفت دیگه گریه نکن ..

نویسنده:
ناشناس

Labels:

Monday, September 18, 2006

سوار تاکسی که می شوم حسی می گوید همین حالا پول را بده. دنبال کیف پولم می گردم، نیست، جا گذاشته ام. جیب هایم را می گردم، فقط یک 50 تومانی دارم. به راننده میگویم
"ببخشیدمی شه پیاده شم؟ نگه دارید لطفا!"
- چرا؟ مگه نگفتید سر میرزا؟
خجالت می کشم ولی می گویم کیف پولم جا مانده. نمی ایستد.
- اشکالی نداره. فقط نگرانتم که پول نداری ، چی کار می خوای بکنی؟
. کارت عابر بانکم داخل کیف است. سر میرزا می گویم
" پس حداقل صبر کنید از بانک پول بگیرم. "
- برو دخترم حالا که کارت داری خیالم راحت شد.
50 تومانی را می گذارم روی داشبرد و با تشکر پیاده می شوم.

نویسنده:
شهرزاد

Labels:

لباس فروش زیرگذر میدان تجریش
-----------------------------------
پیراهن را از بین لباسهای آویزان بیرون مغازه بر می دارم و می روم تو.
"ببخشید آقا. این چنده؟"
- هشت و پونصد خانم.
"می شه پس همینو بدین؟"

تا می آید لباس را توی کیسه بگذارد پول را می شمارم و 9000 تومان می گذارم روی میز. با تعجب نگاهم می کند و با لبخند 1000 تومان پسم می دهد.

"آخه همه خیلی چونه می زنن!"

دلش نیامده بود پول اضافی را گذاشته بود رویش برای چانه زدم بگیرد...

Labels:

پیرمرد- سه راه سعد آباد
-----------------------------

از دور می بینم که انگار برعکس همیشه ماشینها مرتب می روند. نزدیک تر که می رسم می بینم پیرمردی با لباس معمولی ایستاده سر سه راه و ماشین ها را به نوبت راه می دهد که ترافیک گره نخورد. فکر می کنم همانیست که همیشه آنجا می نشست و مردم بهش پول می دادند. از دور که نزدیک می شوم دستم را از ماشین بیرون می برم که انعام بدهم. سرش را تکان می دهد.

"نه خانوم. فقط سریع برو راه بند نیاد."

Labels:

Sunday, September 17, 2006

كافه شلوغ بود. ما هم با سيستم آنجا آشنا نبوديم . نشستيم جلوي در. گارسون آمد و با حركت چشم و ابرو و خنده به ميزي زير درخت اشاره كرد كه دختر و پسر جواني از پشتش بلند مي شدند. جاي دنج قشنگي بود .جايمان را عوض كرديم. مشغول صحبت بوديم كه همان گارسون براي گرفتن سفارش آمد. پرسيد از ايران آمده ايد ؟ گفت از حرف زدنمان متوجه شده است. كمي حرف زديم و 2 تا سالاد ميوه (يك كوچك و يك بزرگ) و يك فنجان چاي سفارش داديم .
دو روز بعد دوباره به همان كافه رفتيم . گارسون عوض شده بود . نشستيم يك گوشه و سفارش داديم . ناگهان گارسون قبلي با لباس غيركار آمد و به همكارش چيزي گفت و از در بيرون رفت . ما را كه ديد برگشت . گفت دوستهاي ايراني من چطورند ؟ امروز هم دو سالاد ميوه (يك كوچك و يك بزرگ) و يك فنجاي چاي ؟ خنديد. منتظر جواب نشد و از در رفت .
قبل از برگشتن به ايران رفتيم جلوي كافه تا از او خداحافظي كنيم . نبود.
ما تمام مدت جنگ لبنان نگران گارسوني بوديم كه حتي اسمش را نمي دانستيم . ولي بهترين سالاد ميوه دنيا را براي ما درست كرده بود.

نویسنده:
پریسا

Labels:

ونک-شهرک غرب

یه ماشین کهنه ولی به طرز غیرمنتظره ای تمیز.فکر کنم راننده اش دکترای ادبیات داشت ولی نشسته بود پشت رل. کلملت به اندازه ای شمرده و سنجیده از دهنش در می اومد که انگار از قبل نوشته و حفظشون کرده. بعد که از ماشین پیاده شدم آرزو کردم کاش یه راننده تاکسی فرهیخته بودم

نویسنده:
آسیه

Labels:

سر تخت‌طاووس واستادم.
از راننده می‌پرسم: «سر امیراتابک؟»
سوار می‌شم. همین که می‌شینم می‌پرسه: «شما سر امیراتابک پیاده می‌شی؟»
می‌گم: «بله»
بلافاصله یه ۵۰ تومنی می‌ده بهم
«من پول ندادم به شما هنوز»
می‌خنده «حالا یه بار اول بقیه پولتو بگیر. چیزی میشه؟»
می‌خندم.

یکی از مسافرا پول نو بهش می‌ده. جدا می‌ذاره پول رو. یه مسافر دیگه می‌پرسه: «اینا رو که جدا می‌ذارین چی کار می‌کنین؟»
«می‌دم به مسافر»
«پس چرا جدا می‌ذاری»
«یه تفریحه دیگه. وقتی پول معمولیام تموم شد. از اینا می‌دم. ولی قبلش به مسافر می‌گم ببخشید پولم یه کم نو اه. اشکالی که نداره؟ طرف هم فکر می‌کنه الان چه پول درب و داغونی می‌خوام بهش بدم. بعد که واقعاً پول نو بهش می‌دم کلی ذوق می‌کنه»

نزدیک امیراتابک می‌پرسه: «دست راست یا چپ یا همین‌جا وسط خیابون برات راحت‌تره؟»
می‌گم راست. می‌گیره راست و به من که دقیقاً پشتش نشستم می‌گه: «می‌دانی این در سمت چپ رو برای چی گذاشتن؟»
نمی‌دونم چی بگم؟
می‌گه: «برای راحتی شما»
در رو باز می‌کنم و پیاده می‌شم.
ی‌گه:« شبت خوب و بهاری و بخیر و ...»
که من دور می‌شم.

خنده تا کلی بعد روی لبمه. دقیقاً همون‌جور که گفتی


نویسنده:
بهمن

Labels:

Saturday, September 16, 2006

تقاطع ولی عصر و طالقانی-رو کوسنی های گبه پشت ویترین -صاحب مغازه دعوتت می کند که وارد شوی. از رو کوسنی ها خوشت می آید- هر کدام هشت هزار تومان- پولی که همراه داری کافی نیست-"ممنون آقا فردا برمی گردم"- صاحب مغازه به اصرار:"نه خانم اگر خوشتان آمده ببرید ، بعدا پول را به حسابم بریزید" و تند تند شماره حسابش را برایم می نویسد.- من متعجب:"آخه آقا چه طوری به من اعتماد می کنید؟"-"چه طوراعتماد نکنم خانوم؟!!!"-دو هزارتومانی که همراهم است را به صاحب مغازه می دهم و با چهار تا روکوسنی گبه و یک شماره حساب به خانه برمی گردم

نویسنده:
ناشناس

Labels:

می رم توی مغازه، طاقتم تموم می شه و می زنم زیر گریه. آقاهه ماتش برده : د

"دختر خانوم؟"
"ببخشید!"
دماغم را بالا می کشم و می خندم

"ببخشید شال گردن دارین؟"
"شال یا شال گردن؟"
"شال گردن"
"نه والا"
"خیلی ممنون"

وقتی می خوام برم صداش میاد که با همدردی می گه "ببخشید ها..." د


نویسنده:
پانته آ

Labels:

می خواهم سکه ای بخرم برای یک عروس وداماد .در خانه پول کم دارم وراهم دور از مرکز خرید
به مدرسه زنگ می زنم وبا مدیرم حال واحوال می کنم واز برنامه ای که باید انجام بدهم می گویم ،می گوید :من نزدیک بازارم برایت می خرم سر فرصت بیا بگیر
پیش از آنکه بروم خودش می آید در خانه میدهد
نازنینی است


نویسنده:
محبوبه

Labels:

ساعت 10 است.وارد مینی بوس خالی می شوم ودعا دعا می کنم که زودتر پر شود.فکرها هجوم می آورند.این چندمین بار است که دیر می روم سر کلاس؟؟؟
ساعت ده و بیست دقیقه می شود و مینی بوس همینطور ایستاده است.فقط 3،4 نفر سوار شده اند.پایم لرزش می گیرد.امکان ندارد برسم. با نگرانی از خانم کناری ام می پرسم:
-خانم این مسیر تاکسی ندارد؟؟
نمی داند.
آه می کشم و ناگهان دختری که پشتم نشسته دستش را می گذارد روی شانه ام.
-دو مسیره می تونی بری...
دختر ریزه میزه ایست با یک لبخند بزرگ به پهنای صورتش...
با دلهره سرم را تکان می دهم...
-بلد نیستم!
- دیرت شده؟؟
- آره...خیلی!
- بیا بریم من می برمت، منم مسیرم همونوره...
می خندد...می خندم...می توانست صبر کند و با مینی بوس برود.
سوار تاکسی می شویم.
- به نظرتون تا 11 می رسم؟؟
- معلومه که می رسی!
دستش را می گذارد روی پایم که دوباره لرزش گرفته است.
آرام می شوم...آرام آرام...
می رسیم...برایش دست تکان می دهم...برایم دست تکان می دهد...
ساعت حدود یک ربع به 11 است.وارد کلاس می شوم...


نویسنده:
آنا

Labels:

اداره راهنمایی و رانندگی 5 سال پیش:

پسر جلو کنار سرهنگ می شینه و من روی صندلی عقب ماشین تا نوبتم بشه. سرهنگ مدارک پسر رو میگیره و من از اونجایی که نشستم می بینم که این ششمین باره که برای امتحان دادن میاد. ماشین راه می افته. توی سر بالایی پته پته می کنه و خاموش می شه. پسر از خجالت سرخ شده. سرهنگ یک نگاه به مدارک می اندازه و بعد پسر رو بر انداز می کنه و می گه: ببین پسرم می گند نیم کلاچ نمی گند نیم گاز که؟ ماشین رو روشن کن، خب کلاج بگیر آهان کم کم ول کن گاز بده... چند دقیقه بعد پسر خوشحال، با اعتماد به نفس، با مدارک قبولیش از ماشین بیرون رفت...

نویسنده:
سجاد

Labels:

آدمهایی همین دورو بر
-------------------------
بعد از یک رانندگی 9-10 ساعته می رسم خانه و اول به جای خواب می نشینم پای کامپیوتر. یک عالمه آدم از تجربه های زیبایشان نوشته اند و من تا ته دلم شاد می شود. ممنون از همه. کامنت ها را می گذارم در متن اصلی.

Labels:

Wednesday, September 13, 2006

راننده تاکسی- مسیر جمشیدیه تجریش
-------------------------------
مردی با موهای سفید و صورت سرخ سوارمان می کند.
تا آخر راه ساکت است مثل خیلی از راننده ها. پول را که می دهم، آنقدر بقیه دادنش طول می کشد که فکر می کنم الان است بگوید خورد ندارم.
انگار منتظر است من فکر مفت بکنم. 2 تا 200ی پس می دهدکه تا هایشان به دقت صاف شده و مرتب روی هم گذاشتتشان.

Labels:

Monday, September 11, 2006

فروشنده بقالی دریانی- خیابان دربند
----------------------------------
از در که می روم تو معمولا سرش پایین است.
-سلام
"سلام خانوم مهندس. خوش اومدین. خوب هستین شما؟"

صورتش همیشه اصلاح کرده و لباسش همیشه مرتب است.

-ببخشید نون سوخاری دارین؟
" بله...بفرمایید"
-چقدر می شه؟
"قابلی نداره"
-خواهش می کنم.

همیشه هم موقع خداحافظی می گوید.
"خیلی ممنون خانم. لطف کردین!"

Labels:

Sunday, September 10, 2006

خانم مسئول واکسیناسیون درمانگاه بیمارستان شهدا
---------------------------------------------

سر ظهر می رسم بیمارستان. توی اتاق واکسیناسیون دو خانم با لباسهای سفید نشسته اند و غذا می خورند. در نیمه باز را می زنم و کمی تو می روم.

زن دهانش را پاک می کند.
"بله دخترم؟"
- ببخشید اینجا واکسن ام.ام.آر می زنید؟
بلند می شود توی کمدی را نگاه می کند ببیند هنوز دارند یا نه.
"بله خانم. برا خودتون می خواید؟"
-بله... پس من منتظر می شم.
"نه بیا بزنم. یه دقه اس."

آستینم بالا نمی آید باید روپوشم را در بیاورم. نگاهی می کنم ببینم تخت از بیرون معلوم هست یا نه. انگار نگاهم را می بیند. در را می بندد و لبخند می زند.

"تا فردا مواظب باش آب بهش نخوره.....اینم گواهی ات."
-مرسی خانم.
"به سلامت..."

Labels:

اطلاعات هلال احمر فرمانیه

اطلاعات هلال احمر فرمانیه
----------------------

از در که می روم تو مرد لبخند می زند و چشمهایش ریز می شود.
"سلام خانم. بفرمایید؟"
-ببخشید برا واکسیناسیون کجا باید برم؟

اتاق رانشانم می دهد. موقع برگشتن می پرسم :"ببخشید آقا اینجا تا چه ساعتی واکسن می زنن؟"
-از 8 صبح تا 3 بعد از ظهر.

تشکر می کنم و می آیم بیرون. از در که بیرون می آیم کسی صدایم می کند.
"خانم...خانم.."
بر می گردم. مرد با جارویش تند می آید دنبایم.
" خانم پنجشنبه ها تا ظهر بیشتر نیستن..."

-مرسی آقا.

....

Labels:

سلام
اینجا می خوام از برخوردای خوب آدمها بنویسم تو زندگی روزمره. از آدمهایی که وظیفه اشون رو انجام می دن. باهات بداخلاقی نمی کنن. مهربونن. و خلاصه باعث می شن وقتی برمی گردی خونه احساس خوبی از روزت داشته باشی. شاید اینجوری بشه امید های از دست رفته مون رو دوباره پیدا کنیم. و یادمون بیاد توی این شهر هنوز چیزهای خوب زیاده.
بیشتر از یک ماه دیگه اینجا نیستم. ولی بعدش هم از شهر جدید می نویسم. و چیزایی که شاید بشه یاد گرفت.
خیلی دلم می خواد این بار که می نویسم، شمایی که می خونید هم برام از تجربه هاتون بنویسید. از آدمهایی که توی خیابون، مغازه، اداره یا هر جایی باعث شدن که لبخند بزنید و دلتون گرم بشه.
اگرم حالشو ندارید فارسی بنویسید، می شه که به این آدرس نامه بدید من خودم تایپ می کنم می زارم.
امیدوارم بشه اونجوری که می خوام.

مریم
adamhaye.khoob@gmail.com