"ببخشیدمی شه پیاده شم؟ نگه دارید لطفا!"
- چرا؟ مگه نگفتید سر میرزا؟
خجالت می کشم ولی می گویم کیف پولم جا مانده. نمی ایستد.
- اشکالی نداره. فقط نگرانتم که پول نداری ، چی کار می خوای بکنی؟
. کارت عابر بانکم داخل کیف است. سر میرزا می گویم
" پس حداقل صبر کنید از بانک پول بگیرم. "
- برو دخترم حالا که کارت داری خیالم راحت شد.
50 تومانی را می گذارم روی داشبرد و با تشکر پیاده می شوم.
نویسنده:
شهرزاد
Labels: راننده ها
5 Comments:
این فکر جمع کردن این نوشته ها عالی بود... اون پیرمرد راننده که اسکناسها رو مرتب رو هم گذاشته بود فوق العاده لطیف بود
By Anonymous, at 8:51 PM
توی این دنیایی که ما زندگی میکنیم والا این وبلاگت خیلی خیلی امیدوار کننده س ... نعمتی!
By Anonymous, at 5:09 AM
این فکر فوق العاده است. موفق باشی .من ممکنه تنبلی کنم و کامنت نذارک ولی سر میزنم...
By Anonymous, at 10:40 AM
وااااااااااای! عجب ایدهای با حالی! حتما سراغ منم بیا
By Anonymous, at 11:46 AM
in weblog mano basi shad mikone :)
samira
By Anonymous, at 12:04 PM
Post a Comment
<< Home