آدمهای خوب شهر

Monday, September 18, 2006

سوار تاکسی که می شوم حسی می گوید همین حالا پول را بده. دنبال کیف پولم می گردم، نیست، جا گذاشته ام. جیب هایم را می گردم، فقط یک 50 تومانی دارم. به راننده میگویم
"ببخشیدمی شه پیاده شم؟ نگه دارید لطفا!"
- چرا؟ مگه نگفتید سر میرزا؟
خجالت می کشم ولی می گویم کیف پولم جا مانده. نمی ایستد.
- اشکالی نداره. فقط نگرانتم که پول نداری ، چی کار می خوای بکنی؟
. کارت عابر بانکم داخل کیف است. سر میرزا می گویم
" پس حداقل صبر کنید از بانک پول بگیرم. "
- برو دخترم حالا که کارت داری خیالم راحت شد.
50 تومانی را می گذارم روی داشبرد و با تشکر پیاده می شوم.

نویسنده:
شهرزاد

Labels:

5 Comments:

  • این فکر جمع کردن این نوشته ها عالی بود... اون پیرمرد راننده که اسکناسها رو مرتب رو هم گذاشته بود فوق العاده لطیف بود

    By Anonymous Anonymous, at 8:51 PM  

  • توی این دنیایی که ما زندگی میکنیم والا این وبلاگت خیلی خیلی امیدوار کننده س ... نعمتی!

    By Anonymous Anonymous, at 5:09 AM  

  • این فکر فوق العاده است. موفق باشی .من ممکنه تنبلی کنم و کامنت نذارک ولی سر میزنم...

    By Anonymous Anonymous, at 10:40 AM  

  • وااااااااااای! عجب ایده‌ای با حالی! حتما سراغ منم بیا

    By Anonymous Anonymous, at 11:46 AM  

  • in weblog mano basi shad mikone :)

    samira

    By Anonymous Anonymous, at 12:04 PM  

Post a Comment

<< Home