ساعت ده و بیست دقیقه می شود و مینی بوس همینطور ایستاده است.فقط 3،4 نفر سوار شده اند.پایم لرزش می گیرد.امکان ندارد برسم. با نگرانی از خانم کناری ام می پرسم:
-خانم این مسیر تاکسی ندارد؟؟
نمی داند.
آه می کشم و ناگهان دختری که پشتم نشسته دستش را می گذارد روی شانه ام.
-دو مسیره می تونی بری...
دختر ریزه میزه ایست با یک لبخند بزرگ به پهنای صورتش...
با دلهره سرم را تکان می دهم...
-بلد نیستم!
- دیرت شده؟؟
- آره...خیلی!
- بیا بریم من می برمت، منم مسیرم همونوره...
می خندد...می خندم...می توانست صبر کند و با مینی بوس برود.
سوار تاکسی می شویم.
- به نظرتون تا 11 می رسم؟؟
- معلومه که می رسی!
دستش را می گذارد روی پایم که دوباره لرزش گرفته است.
آرام می شوم...آرام آرام...
می رسیم...برایش دست تکان می دهم...برایم دست تکان می دهد...
ساعت حدود یک ربع به 11 است.وارد کلاس می شوم...
نویسنده:
آنا
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
1 Comments:
سلام
از وبلاگ بسیار زیبایی که درست کردی خیلی خوشم اومد. خود همین کار شما یکی از کارهای خوبه یه شهره! یعنی تقدیر از کسی که کمکت کرده یا حتی وظیفه اش رو انجام داده. امیدوارم که همیشه با آدمهای خوب سر و کار داشته باشی
By Anonymous, at 2:23 PM
Post a Comment
<< Home