دو روز بعد دوباره به همان كافه رفتيم . گارسون عوض شده بود . نشستيم يك گوشه و سفارش داديم . ناگهان گارسون قبلي با لباس غيركار آمد و به همكارش چيزي گفت و از در بيرون رفت . ما را كه ديد برگشت . گفت دوستهاي ايراني من چطورند ؟ امروز هم دو سالاد ميوه (يك كوچك و يك بزرگ) و يك فنجاي چاي ؟ خنديد. منتظر جواب نشد و از در رفت .
قبل از برگشتن به ايران رفتيم جلوي كافه تا از او خداحافظي كنيم . نبود.
ما تمام مدت جنگ لبنان نگران گارسوني بوديم كه حتي اسمش را نمي دانستيم . ولي بهترين سالاد ميوه دنيا را براي ما درست كرده بود.
نویسنده:
پریسا
Labels: کارمندان
1 Comments:
منم می تونم از اینا بفرستم؟
کار خیلی جالبی شروع کردین.
By Anonymous, at 4:06 PM
Post a Comment
<< Home