آدمهای خوب شهر

Sunday, September 17, 2006

كافه شلوغ بود. ما هم با سيستم آنجا آشنا نبوديم . نشستيم جلوي در. گارسون آمد و با حركت چشم و ابرو و خنده به ميزي زير درخت اشاره كرد كه دختر و پسر جواني از پشتش بلند مي شدند. جاي دنج قشنگي بود .جايمان را عوض كرديم. مشغول صحبت بوديم كه همان گارسون براي گرفتن سفارش آمد. پرسيد از ايران آمده ايد ؟ گفت از حرف زدنمان متوجه شده است. كمي حرف زديم و 2 تا سالاد ميوه (يك كوچك و يك بزرگ) و يك فنجان چاي سفارش داديم .
دو روز بعد دوباره به همان كافه رفتيم . گارسون عوض شده بود . نشستيم يك گوشه و سفارش داديم . ناگهان گارسون قبلي با لباس غيركار آمد و به همكارش چيزي گفت و از در بيرون رفت . ما را كه ديد برگشت . گفت دوستهاي ايراني من چطورند ؟ امروز هم دو سالاد ميوه (يك كوچك و يك بزرگ) و يك فنجاي چاي ؟ خنديد. منتظر جواب نشد و از در رفت .
قبل از برگشتن به ايران رفتيم جلوي كافه تا از او خداحافظي كنيم . نبود.
ما تمام مدت جنگ لبنان نگران گارسوني بوديم كه حتي اسمش را نمي دانستيم . ولي بهترين سالاد ميوه دنيا را براي ما درست كرده بود.

نویسنده:
پریسا

Labels:

1 Comments:

  • منم می تونم از اینا بفرستم؟
    کار خیلی جالبی شروع کردین.

    By Anonymous Anonymous, at 4:06 PM  

Post a Comment

<< Home