آدمهای خوب شهر

Sunday, July 17, 2011

استاد خوب شهر


روزبه‌روز ارادتم نسبت به استاد جمعيت‌شناسي‌مان بيشتر مي‌شود، خانم دکتر کاوه. ديروز يک کار بردم پيشش، کلي ايراد گرفت و کلي برام توضيح داد و با يک بغل کتاب و منبع روانه‌ام کرد خانه که تصحيح کنم کارم را. حتي روش صحيح گرفتن منبع را هم يادم داد، کاري که خودم بايد بلد مي‌بودم!

الان که دارم کار را تصحيح مي‌کنم، يعني درواقع فقط چند مقاله به دانش چند ساعت پيشم اضافه شده، تازه مي‌فهمم کارم چقدر پرت بوده و چقدر يک استاد مي‌توانسته تحقيرآميز بهش نگاه کند. خودم با چند ساعت مطالعه بيشتر، الان کار قبلي‌م را به شکل چند برگه کار کاملاً احمقانه مي‌بينم!

اما دريغ از يک نگاه تحقيرآميز که اين زن به من و کارم کرده باشد! چقدر پرانرژي سوالاتم را جواب مي‌داد و چقدر مهربانانه ايراداتم را مي‌گرفت. انگار که حق داشته‌ام آن ايرادات را داشته باشم! خودم که مي‌دانم نداشته‌ام. تازه کلي هم باهام راه آمد و ددلاين را عقب برد. چقدر آرامش و امنيت داشتم پيشش.

نویسنده: زهرا قدیانی

Labels:

Monday, June 20, 2011

استاد و منشی مهربان

نظریه‌های جامعه‌شناسی که درس اصلی‌مونه، من چون تغییررشته‌ای هستم دو واحد مبانی نظریه‌های جامعه‌شناسی هم باید با بچه‌های لیسانس بگذرونم. نظریه‌های جامعه شناسی خودمون امتحان پایان‌ترم نداره و همین باعث شد تاریخ امتحان این دو تا درسُ اشتباه کنم و سر امتحان مبانی نروم! عصری دیدم منشی گروه‌مون زنگ زده که خانوم چرا نیومدی امتحان بدی؟ منم سرخوشانه برگشتم میگم خب امتحان نداشتیم که! وقتی منشی گروه حقیقت ماجرا رو تعریف کرد آه از نهادم برخاست که واااای حالا چی کار کنم؟ کی می‌خواد این واحدُ دوباره بگیره؟
منشی گروه گفت وایسا من فردا با استادتون صحبت می‌کنم که ازت جدا امتحان بگیره. فرداش ساعت هشت و نیم صبح (ینی اول وقت پیگیر کار من شده بوده) زنگ زد که من کلی اصرار کردم و استاد قبول کرده و بیا این شماره استاد، ینی یک حرکت کاملاً مادرانه. این شد که با استاد هماهنگی کردم و امروز رفتم محل کار استاد و امتحانه رو دادم و قالش کنده شد.
حالا نمی‌دونم این کار کی بود. منشی گروه، خانوم رضوی که انقدر پیگیر کارم بوده یا خود استاد، دکتر نصرتی‌نژاد، دیده من نیومدم به منشی گفته برو به این بچه بگو من به استاد اصرار کردم که یه بار دیگه ازت امتحان بگیره. در هر صورت آخیـــــــــــش.. خدا به دوتاشون خیر زیاد بده.
 
نویسنده: زهرا قدیانی

Labels: ,

Saturday, April 23, 2011

استاد و دانشجو

یکی از دوستان تحریریه امسال مدرس دانشگاه شهرستان محل اقامتش شده. پیام داده فلانی دارم برای عمل جراحی یکی از دخترای دانشجو که خانوادش بضاعت مالی نداره پول جمع می‌کنم. اگه میخوای شریک باشی بسم‌الله. اینکه یه نفر با شأن مدرس و استاد دانشگاه کاری رو انجام میده که خیلی از رفقا بعد از فارغ‌التحصیلی اون تیپ کارها رو دیگه بو سیدن گذاشتن کنار گاهی هم اصلا روشون نمیشه انجام بدن خیلی باشکوهه. پیر شی الهی خواهر.
راستی! این قضیه رو تو یکی از جلسات دوره‌ای رفقامون تعریف کردم. حاج عباس رفیقمون سه‌پیچ قضیه شده برای کمک. بعد یکی از رفقای دیگه که نمی‌دونم رئیس یا مدیر یه مجموعة خیریه هست رو لینک کرده با حضرت استاد.
عباس جون دمت گرم! ایشالا تو هم هیئت علمی دانشگاه تهران بشی منم بشم شاگردت بعد بذار همین‌جور بمیرم برات از کسی هم کمک نگیر.
نویسنده: aem

Labels: ,

Thursday, January 20, 2011

مدیر گروه ما

من تا الان هر چی شنیدم از دانشجوهای دیگه دانشگاه آزاد ، این بوده که یه مدیر گروه بداخلاق دارن یا یه مدیرگروهی که اصلن دانشگاه نمیاد یا این که بچه ها رو نمی شناسه . اما مدیر گروه ما اصلن این طوری نیست . مدیرگروه ما ، موقع حذف و اضافه ها ، عصبانی می شه و مثلن می خواد از خودش قاطعیت نشون بده ، ولی در نهایت هر کدوم از بچه ها هر واحدی بخواد ، در حد توانش کمک می کنه که اون واحدو بگیرن . یکی از بچه ها می گفت که دو تا درس سخت رو با هم گرفته بوده و از اون جایی که دانشجوی خوبی بوده ، مدیرگروهمون ، زنگ می زنه به خونه شون ! و می گه بهتره یکی از درسا رو حذف کنه و ترم بعد بگیره . یا این که یه درسی رو به یکی از بچه ها ،با یه درس دیگه نداد . یکی دیگه از دانشجوها اون قدر گیر داد که ، استاد به اون هر دوتا درس رو با هم داد ، اما به اون یکی که واحدها رو با هم نداده بود ، زنگ زد و گفت اگر می خواد ، می تونه بیاد و درسی رو که می خواد ، برداره .
راستش این روزا این چیزا تو دانشگاه آزاد که همه فکر پولن ، کمتر به چشم می خوره .
 
نویسنده: صهبا

Labels:

Sunday, December 26, 2010

نجلا

قبل از اینکه این نوشته رو بخونین یه چیزی رو باید بگم. میزان تلخی این نوشته در مقایسه با همه نوشته های قبلی خیلی زیاده. ولی با وجود همه تلخی اش به نظرم اومد که اینجا بزارمش. خوبی آدمها تو این شرایط تلخ و سختی که خیلی ها مون توش هستیم بیشتر به چشم میاد.

 از وبلاگ Rerum premordia

نجلا سیزده ساله بود و یه روز چهارشنبه آخر وقت اومد. چشم سبز و لپ گلی و شبیه ترکمنها بود، لبش یه کم پاره شده بود و کمی هم زیر چشمش کبود بود از اونچه که از ظاهرش بر می اومد و من می دیدم دو تا دندون جلوش شکسته بود. ترم دو تا مونده به آخر بودیم وهمه بچه‌ها از بخش رفته بودند و من هم داشتم آخرین امضا رو تو گزارش پرونده مریضم می‌زدم که کارای هفته رو بایگانی کنم. تز لعنتیم خیلی سنگین بود و خیلی وقتها مجبور می شدم بیشتر از بقیه بمونم دانشگاه. منشی  که تا چند ثانیه پیش داشت به من غر می زد که همیشه به خاطر من از سرویسش جا می مونه، منو یادش رفت و به مادر نجلا گفت بره و شنبه برگرده؛ نجلا چشماش پر از اشک بود؛ مامان نجلا گفت توروخدا خانم یه کاری براش بکنین درد داره. منشی داشت میگفت نمیشه و نمیتونیم اما من داشتم از نجلا میپرسیدم چشمش چی شده؛ مادرش گفت زمین خورده. به منشی گفتم اگه عیب نداره من ببرم یه نگاه بندازم به دندونش شاید بشه یه کار سریعی کرد واسش که آخر هفته‌ای زیاد اذیت نشه. سرم داد زد گفت نمیشه و همین الان هم دیر شده به اندازه کافی؛ همون لحظه دکتر "م" که اون موقع رئیس یه بخش دیگه بود رد میشد  که بره خونه؛ منو دید که با شونه آویزون ایستادم و دارم خواهش میکنم اومد جلو و ماجرا رو فهمید. منشی با غرغر گفت که همیشه دردسر درست میکنم و اصلا راند ما نیست و همین امروز هم  بیخود اومدم تو بخش و زود باشم که به سرویسش برسه. بعد داد و بیداد کرد که اصلا پرستاری تو بخش نیست و میخوام چیکار کنم واسه مواد و این داستانا؛ دکتر "م" که سال تولد من از دانشگاه میشیگان فارغ‌التحصیل شده بود  گفت نقش پرستار رو بازی می کنه و راه افتادیم رفتیم بخش اونها توی طبقه چهارم دانشکده.
دکتر "م" قد بلند بود با سیبیل خیلی بزرگ و چهارشونه و ریش شیش تیغ و موی سفید فرفری با معدود تارهای سیاه. همیشه پیرهن آبی کمرنگ و کراواتهای خوشگل داشت و صداش هم خیلی بلند بود. شنیده بودیم خانومش و دخترش چندین سال پیش ، وقتی دکتر جوون بوده تو تصادف فوت شدن و اون دیگه ازدواج نکرده اما شایعه روابط دکتر "م" با منشیهاش چیزی بود که تعدادی بچه ها رو خیلی سرگرم می کرد و خب طیف "مذهبی" دانشکده به خاطر ابراز نظرهای آزادانه اش چشم دیدنش رو نداشتند. دکتر "م" شخصیت جدی و ترسناکی بود که حتی حضورش کافی بود که سوار اون آسانسور نشیم، چه برسه به اینکه بخوام کنارش راه برم. چه برسه به اینکه فکر کنم قراره پرستار من باشه و بهش بگم برو دو واحد آمالگام بزن و از دور داد بکشم بدو تا ست نشده یا جیوه اش رو با گاز بگیر. بدو این جا رو ساکشن کن ایزولاسیونم از دست رفت. محال بود!
 تو همین فکرا رسیدیم در بخش دکتر "م" اینا که خالی از سکنه بود. به مامان نجلا گفتم بیرون بشینند تا من نجلا رو معاینه کنم. دکتر "م" رفت ست رو آماده کنه و نجلا نشست رو یونیت و بغضش ترکید و آروم آروم گریه می کرد.
[...]
امروز با بچه ها حرف می زدم و شنیدم که توی رفرم های اخیر دانشکده که - یه چهارسالی هست شروع شده و مطمئنا تا دانشکده رو از بیخ نابود نکنه ول کن نیست- دکتر "م" اخراج شده چون گفتند بلد نیست درس بده که چرند محض هست چون حتی اونایی که ازش متنفر بودند متفق القول بودند که درس دادنش عالیه. می خوام عین همین نوشته رو براش بفرستم. می خوام بدونه شاید همه ی دانشکده با اون ابهت و یال و کوپال به خاطر بسپرنش. با بوی عطر زیادش و با صدای بلندش ... شاید همه ازش بد بگن، انقدر وقیح باشن که در مورد روابط خصوصیش نظر بدن، شاید همه ازش متنفر باشن که نمره کم می داد و کار عالی ازمون انتظار داشت. اما تو ذهن من دکتر "م" اون لحظه ای ثبت شد که در دانشکده رو باز کردم و برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم ببینم اومدن یا نه و اون چند متر عقب تر با قد بلندش و روپوش سفیدی که عوض نکرده بود داشت می اومد  و نجلا رو روی دو تا دستش گرفته بود و چشماش سرخ از گریه بود.
دانشکده ما دلش واست تنگ می شه استاد "م" عزیز... من خیلی دلم تنگ می شه.

Labels: ,

Saturday, November 13, 2010

من، حجاب، و خانم مدیر

نزدیک 20 سال است که من نتوانسته ام آن جور که دلم می خواهد توی خیابانهای شهرم لباس بپوشم. سالهای اولش ماجرا عجیب نبود چون مثل خیلی از هم سن و سالهایم روسری و مانتو برایم نشانه بزرگ شدن بود. کم کم که بزرگ شدم این محدودیت را بیشتر حس کردم و از تجربه های تحقیر شدنم توی کوچه و خیابان با هم سن و سالهای همفکرم حرف زدم.  جوان که شدم، با ترک ایران آدمهایی را دیدم که هیچ تصوری نداشتند چطور ممکن است کسی به خودش اجازه دهد درباره لباس های آدم دیگری تصمیم بگیرد و این سوال هی برایم بزرگ و بزرگ تر شد که چطور می شود مغز ماها اینقدر از هم دور باشد؟
این یکی دوسال زیاد شده اند آدمهایی که به حجاب اعتقاد دارند ولی قبول دارند که کسی حق ندارد کسی را به چنین انتخابی مجبور کند. برای همین برای نوجوانهای این دوره زمانه شاید عجیب نباشد دیدن خانم چادری که از حق بی حجاب بودن آنها دفاع می کند. ولی اوائل دهه هفتاد خیلی از این خبر ها نبود. یا شاید من جایی نبودم که این جور نظرها را بشنوم. برای همین هم هست که این خاطره این قدر توی ذهنم حک شده.

مدیر دبیرستان ما خانمی بود محجبه. چادری. و من ( و خیلی از دوستهایم) بچه ای که هر ترم نمره انضباطش بابت بد حجابی کم می شد. یک بار که با مدرسه اردویی رفته بودیم، یک خانم حراست شروع کرد با لحن بدی با ما بچه ها دعوا که چرا حجابمان چنین است و چرا چادر سرمان نیست و خلاصه. کار بالا گرفت. و خانم مدیر چادری ما، انگار که دردی چند ساله را بخواهد یکهو از روی دلش بردارد، به دفاع از ما چادر را از سرش برداشت و با جدیت و عصبانیتی که من تا آن موقع ندیده بودم به خانم حراست گفت:" چرا اینقدر بچه های مردم رو اذیت می کنین؟" از بقیه دعوا چیزی یادم نیست. فقط می دانم که خانم مدیر از ما بخاطر برخوردی که باهامان شده بود معذرت خواهی کرد. نمی دانم واقعا بغضی توی صدایش بود یا حافظه من بعد 15-16 سال ماجرا را داغ تر از آنچه بود یادش می آید که فکر می کنم خانم مدیر نزدیک بود گریه اش بگیرد. ولی این را یادم هست که وقتی توی اتوبوس نشستم، خبری از آن حس کوچک شدن، که تجربه معمول این جور موقعیتهایم بود، نبود.

ممنون خانم مدیر. نه فقط برای اینکه از حق منی که فقط چون دلم می خواست جور دیگری لباس بپوشم آسان می شد حقم را خورد دفاع  کردی. بلکه برای اینکه نشانم دادی تو هم می دانی اگر با نظر کسی، یا زندگی که برای خودش انتخاب کرده مخالفی، همیشه باید از حق او برای اظهار نظر و از آزادیش برای آنجور زندگی دفاع کنی.

نویسنده: مینا

Labels: ,

Sunday, August 01, 2010

سرباز مهربان

اردیبهشت 76 بود. من 16 سالم بود و حتی رای اولی هم نبودم. اماپروژه درس تاریخمان درباره انتخابات بود و با دوستم رفته بودیم امامزاده صالح که قبل از سخنرانی خاتمی با مردم مصاحبه کنیم. داشتیم با اولین نفر حرف می زدیم که گرفتنمان. توی آن اتاقک نیروی انتظامی که سر ورودی ایستگاه اتوبوس تجریش بود، یک آقای مسن لباس سبز ما دو دختر 16 ساله را نشاند و هی پرسید "با مجاهدین کار می کنین؟ با اسرائیل؟ با آمریکا؟"
من گیج و منگ می گفتم "پروژه درسی مدرسه اس" وتوی سادگی خودم فکر می کردم الان است که سوتفاهم برطرف شود. ولی نشد. مارا نشاندند توی یک ماشین پلیس و به سرباز راننده گفتند مستقیم ببردمان اطلاعات شمیرانات.
من گریه را شروع کرده بودم. ماشین که راه افتاد، به سرباز گفتم "خونه ما نزدیکه. می شه بریم در خونمون من به بابام بگم؟" سرباز از توی آینه نگاهی بهم انداخت و گفت :"باشه. ولی به کسی نگید ها....ناراحت نباش...چیزی نیست ایشالا..."
رسیدیم دم در خانه. به ما گفت پیاده نشویم. رفت زنگ در خانه را زد و بابا که آمد دم در شروع کرد برایش توضیح دادن. تکه تکه هایی از حرفهایش را می شنیدم. گفت نگران نباشند. آدرس آنجا را داد. آخر هم به سمت ماشین که آمد، انگار که چیزی یادش رفته باشد تندی برگشت و بابا را صدا کرد و گفت :"آقا شناسنامه هاتونم بیارین. اگه دم دست باشه بهتره."
و ما راه افتادیم به سمت اطلاعات شمیرانات.
و من تمام مدتی که توی یک اتاق نشسته بودم جلوی آقای ریشو و قسم می خوردم که کاری به کار اسرائیل و مجاهدین ندارم، حواسم بود که بابا دارد می آید و سربازی هم هست همین نزدیکی ها که بهم گفته نگران نباشم. آخر سر همان شناسنامه ها را وثیقه گذاشتیم و اجازه دادند شب برگردیم خانه....

نویسنده: مریم

Labels:

Thursday, July 29, 2010

معلم تاریخ

دوم دبیرستان بودم. خانم احمدی تازه آمده بود مدرسه مان و وقتی گفتند قرار است به ما تاریخ معاصر درس بدهد هیچکدام نمی شناختیمش.
کلاسهایش اوائل عجیب بود. نظر ما را می پرسید درباره وقایعی که بیشترمان فکر می کردیم حتما همان است که کتاب نوشته. مثلا اینکه فتحعلی شاه و ناصر الدین شاه و کلا همه شاه ها چقدر بی عرضه و وطن فروش بوده اند. می گفت نظرهای مختلف وجود دارد. می گفت بحث و بررسی کنیم به مایی که فکر می کردیم تاریخ یعنی چه وقتی چه اتفاقی افتاد.
امتحان هایش کتاب باز بود.
و بیشتر نمره هم از پروژه ای در می آمد که باید در طول ترم گروهی انجام می دادیم.
اینها همه اش اما اصل مطلب نبود.
اصل مطلب یک روز گرم خرداد بود که خانم احمدی با مانتوی قهوه ای و چادر سیاهش (که تویشات شبیه انقلابی های فیلمهای تلویزیون می شد) آمد توی کلاس و گفت آن روز قرار است برویم پارک.
همه کلاس از مدرسه پیاده راه افتادیم به سمت پارک لاله. به چمنها که رسیدیم سر ظهر بود و آب پاش ها باز. همینطور خورد خورد کمی آب بازی می کردیم که دیدیم خانم احمدی چیزی توی این مایه ها گفت که :"این که نشد آب بازی." چادرش را تا کرد توی کیفش و همراه با ما دوید طرف آب پاش ها. 25 دختر دبیرستانی و یک معلم آدم بزرگ با مانتو و مقنعه های خاکستری و سیاه از زیر این آب پاش می دویدیم زیر آن آب پاش و جیغ می زدیم. آخر سر هم همینطور آب چکان، از وسط بلوار کشاورز برگشتیم مدرسه.
آنروز و احساسی که موقع دویدن و جیغ کشیدن وسط چمنها داشتم را هیچ وقت فراموش نمی کنم. احساس اینکه آنقدر ها هم دست و پایم بسته نیست، گاهی هم اگر کارهایی که مردم خوششان نمی آید بکنم به کسی بر نمی خورد، می شود بزرگ بشوم و باز از آب بازی توی چمن های وسط شهر لذت ببرم. می شود وقتی همه دنیا فکر می کنند این مانتو و مقنعه زشت بی قواره نشانه اسیری منست آزاد باشم و بخندم.
خانم احمدی با نیم ساعت آب بازی چیزی توی دل من کاشت که هنوز که هنوز است، گاهی که روبروی آینه ایستاده ام وول می خورد و رشد می کند.
چیزی که آینده را یکهو روشن و پر امید کرد.
ممنون خانم احمدی.
هرجا که هستید.
ولی از ته دل امیدوارم که ایران باشید و توی این روزهای گرم مرداد یک سری دختر دبیرستانی مثل من را که شاید کم کم ترس از محدودیت های اجتماعی دارد توی دلشان جا می گیرد ببرید آب بازی.

Labels:

Friday, November 24, 2006

فکر می کردن نابغه می شم. دلشون می خواست بشم. تابستون کلاس پنجم دبستان برام معلم خصوصی ریاضی گرفتن که به نابغه شدنم کمک کنن. یه آقایی گمونم 25-26 ساله (می دونین که بچه ها تو اون سن، سن بزرگترا رو تشخیص نمی دن و هر کی مدرسه نره حتما پیره!) تابستون وقت بازی بود و من اصلا حوصله توان یاد گرفتن نداشتم. حس می کردم هیچ وقت یادش نخواهم گرفت. بیچاره خیلی با من کلنجار می رفت که بفهمم جریان چیه و من هیچوقت حواسم بهش نبود (هنوزم بعد 14 سال همونجوریم. درگیر ریاضیات مهندسی و بی حواسی).


یه روز تا از در اومد تو گفت امروز می ریم اتاق تو رو ببینیم. من نمی دونم اتاق تو چه شکلیه. خیلی جا خوردم . گفتم باشه. تو اتاقم اول رفت به کتابخونه ام نگاه کرد و کتابارو که خوب زیرو رو کرد گفت "خب حالا یه کم حرف بزنیم؟" گفتم یا خدا حتما می خواد شکایت کنه از وضعیت درسیم که شروع کرد راجع به فلسفه رنگ و رنگ وسایل من و کتابایی که داشتم و آینده آدما حرف زدن. حتی بعضی از حرفاشو خوب نمی فهمیدم. تمام ساعت کلاس رو با هم حرف زدیم.


همیشه فکر می کنم آقای ایرج ایوانی (که همون سال رفت کانادا و دیگه هیچی ازش نشنیدم) اولین آدم بزرگی بود که با من مثل آدم بزرگا برخورد کرد. و می دونین که چه دنیاییه وقتی حس کنی مهمی و دیگران می تونن روی فهمت حساب کنن و باهات حرف بزنن، وقتی به زور 10 سال داری. به نظرم بهترین آدما همیشه دمهایی هستند که به چیزهایی که جدیت ندارن، معنا و جدیت می بخشن.


نویسنده:
ناشناس

Labels:

Sunday, October 22, 2006

معلم

آقای بیگلر معلم زبان ماست، اون فوقالعاده ترین آدمیه که من تو عمرم دیدم، من عاشق کتاب خوندنم و تو خونه وقتی میخوام کتاب بخونم کلی بهم غر میزنن که درست رو بخون بچه! من سر کلاس آقای بیگلرپنهونی کتاب داستان میخوندم، آقای بیگلر صدام کردن و من ترسیده بودم و یقین داشتم دعوام میکنن، ولی بهم گفتن که میتونم تو زنگاشون راحت باشم، گفتن که این یه راز میشه بین من و ایشون، و هیچوقت به مدرسه یا خانوادهم نمیگن که سر کلاس درس گوش نمیدم، آقای بیگلر به من گفتن: هرکسی راه خودشو میره، و گفتن که درکم میکنن. بین این همه فشار مدرسه و خونواده، آقای بیگلر مثل مسکنن.

نویسنده:
آهو

Labels:

Monday, September 25, 2006

دکتر شمس الهی-استاد دانشکده برق شریف
---------------------------------
یادم نیست چند سال پیش بود. روز ثبت نام مثل همیشه همه چیز قاطی پاطی شده بود و کم کم داشتیم می رسیدیم به وضعیتی که بچه ها به ما هم چشم غره بروند.ما یعنی شورای صنفی.
ساعت که از چهار چهار و نیم گذشت حسابی دست و پایمان را گم کردیم که حالا اگر یک درسی بیخودی پر شود دکتر شمس الهی را از کجا پیدا کنیم.

چیزی نگذشته بود که دکتر شمس الهی آمد توی سایت. احوالکان را پرسید و بعد هم گفت می ماند دانشگاه تا پایان ثبت نام.

چند سالی از آن وقت گذشته ولی هنوز هم برای هر کس اسم دکتر شمس الهی را بیاوری یادش هست که او بهترین معاون دانشجویی بود که می شد داشت.

Labels: