آدمهای خوب شهر

Saturday, November 13, 2010

من، حجاب، و خانم مدیر

نزدیک 20 سال است که من نتوانسته ام آن جور که دلم می خواهد توی خیابانهای شهرم لباس بپوشم. سالهای اولش ماجرا عجیب نبود چون مثل خیلی از هم سن و سالهایم روسری و مانتو برایم نشانه بزرگ شدن بود. کم کم که بزرگ شدم این محدودیت را بیشتر حس کردم و از تجربه های تحقیر شدنم توی کوچه و خیابان با هم سن و سالهای همفکرم حرف زدم.  جوان که شدم، با ترک ایران آدمهایی را دیدم که هیچ تصوری نداشتند چطور ممکن است کسی به خودش اجازه دهد درباره لباس های آدم دیگری تصمیم بگیرد و این سوال هی برایم بزرگ و بزرگ تر شد که چطور می شود مغز ماها اینقدر از هم دور باشد؟
این یکی دوسال زیاد شده اند آدمهایی که به حجاب اعتقاد دارند ولی قبول دارند که کسی حق ندارد کسی را به چنین انتخابی مجبور کند. برای همین برای نوجوانهای این دوره زمانه شاید عجیب نباشد دیدن خانم چادری که از حق بی حجاب بودن آنها دفاع می کند. ولی اوائل دهه هفتاد خیلی از این خبر ها نبود. یا شاید من جایی نبودم که این جور نظرها را بشنوم. برای همین هم هست که این خاطره این قدر توی ذهنم حک شده.

مدیر دبیرستان ما خانمی بود محجبه. چادری. و من ( و خیلی از دوستهایم) بچه ای که هر ترم نمره انضباطش بابت بد حجابی کم می شد. یک بار که با مدرسه اردویی رفته بودیم، یک خانم حراست شروع کرد با لحن بدی با ما بچه ها دعوا که چرا حجابمان چنین است و چرا چادر سرمان نیست و خلاصه. کار بالا گرفت. و خانم مدیر چادری ما، انگار که دردی چند ساله را بخواهد یکهو از روی دلش بردارد، به دفاع از ما چادر را از سرش برداشت و با جدیت و عصبانیتی که من تا آن موقع ندیده بودم به خانم حراست گفت:" چرا اینقدر بچه های مردم رو اذیت می کنین؟" از بقیه دعوا چیزی یادم نیست. فقط می دانم که خانم مدیر از ما بخاطر برخوردی که باهامان شده بود معذرت خواهی کرد. نمی دانم واقعا بغضی توی صدایش بود یا حافظه من بعد 15-16 سال ماجرا را داغ تر از آنچه بود یادش می آید که فکر می کنم خانم مدیر نزدیک بود گریه اش بگیرد. ولی این را یادم هست که وقتی توی اتوبوس نشستم، خبری از آن حس کوچک شدن، که تجربه معمول این جور موقعیتهایم بود، نبود.

ممنون خانم مدیر. نه فقط برای اینکه از حق منی که فقط چون دلم می خواست جور دیگری لباس بپوشم آسان می شد حقم را خورد دفاع  کردی. بلکه برای اینکه نشانم دادی تو هم می دانی اگر با نظر کسی، یا زندگی که برای خودش انتخاب کرده مخالفی، همیشه باید از حق او برای اظهار نظر و از آزادیش برای آنجور زندگی دفاع کنی.

نویسنده: مینا

Labels: ,

2 Comments:

  • خيلي احساس خوبي پیدا می کنم وقتی وبلاگتونو می خونم.
    راستی سلام.خسته نباشید.
    امروزم یه اتفاق خوب واسه من افتاد.از همونایی که شما واستون پیش اومده.حیف یارو مرد بود.وگرنه ماچش می کردم.امروز کلا دانشگاه بودم.
    نا ندارم تعریف کنم چی بود و چی شد.
    دم همتون گرم.....
    یا علی

    By Blogger fateme, at 4:20 PM  

  • salam khely matalebe webeto doost daram

    By Anonymous Anonymous, at 4:10 AM  

Post a Comment

<< Home