آدمهای خوب شهر

Friday, November 12, 2010

آقای نگهبان

 می دویدم و نمی رسیدم . منتظر ویزایم بودم و دیر شده بود . جاده چالوس- تهران . صف بانک ، امور مشترکین ، اداره گذرنامه ، عکاسی ، دفتر بیمه ، باز صف بانک .... . گواهی تمکن را گفتند برو خودت دستی تحویل بگیر که هی قِل نخوری بین این اداره ها . صبح خیلی زود رسیدم. خسته ، بی خواب  . استرس داشتم . باید کارم انجام میشد ودوباره تهران را ترک می کردم حتما . ساعت می گفت که برای بانک زود و برای سفارت خیلی دیرم . هیچ کارمندی نبود آن موقع صبح .  تا آن آقای نگهبان جوان تپل خندان سر رسید : " چهل دقیقه دیگه شروع به کار می کنن ها " .... وای من دیدم که جنون آنی چیست دقیقاً ، در دم ، دیوانه شدم ... یادم نیست یک چند دقیقه چه شد و من چه گفتم و چه کردم ...
آقای تپل آرام بود ، خندان بود ، مهربان بود . به من می گفت : خواهر ِ من . یک جوری بود که نه تنها من بیشتر کفری نشدم ، بلکه خودم را دیدم که آرامم آن جایی که مرا برد و نشاند ؛ دیدم که چنان لبخند می زند که من رام شده ام یک جورهای عجیبی. من به یک نیمکت دنجی  هدایت شدم که آب خنک و لیوانهای صورتی هم داشت کنارش و کمی حالم بهتر شد . حتی یادم رفت ساعتم را نگاه کنم باز . تلفنم زنگ خورد . حرفم که تمام که شد دیدم آقای نگهبان مهربان دقایقی است منتظر کنارم ایستاده تا حرفم تمام شود ! و به من گفت که کارمند مورد نظرم همین الان پشت میزش نشسته ( از توی مونیتور میدیدش ) و مرا برد سمت آسانسور مخصوص کارکنان که زودتر برسم . به من اطمینان داد که آقای کارمند توجیه شده است جهت رفع عجله من ! و خب واقعا توجیه شده بود من خود ِ عجله ام . فقط پرسید از کدام شعبه  می آیم و با سریعترین قدمها  گواهی ام را صادر کرد و داد و کلی هم آرزوی موفقیت کرد برایم.
در راه پایین آمدن ساعتم را دیدم و میدانستم که نمیرسم به سفارت . آقای نگهبان مهربان ، از جایش بلند شد . هنوز نپرسیده بودم که اینطرفها آیا تاکسی.... که گوشی را برداشت و به یک جایی توی اداره شان زنگ زد و گفت ماشین می خواهد ، گفت برای خودش می خواهد و اسم خودش را گفت . آدرسم را پرسید .همانی را که بلد بودم گفتم . فکر کرد ، بعد گفت " نه ، از این مسیر برو بهتره " وآدرس بهتر داد . ماشینشان که آمد ، آقای نگهبان مهربان بود که پشت سرم میامد و آروزی شانس می کرد برایم ، آرزوی اینکه معطل نشوم و زودتر کارها ردیف شود ، حتی یادم هست که دم در ماشین شنیدم گفت : " ایشالله زود ِ زود ویزاتو بگیری " . من فقط گفتم " خیلی خیلی ممنونم " آنقدر که عجله داشتم حتی دوباره به پشت سرم نگاه نکردم .
یک سال و خرده ای پیش بود . آنقدر به محبتش آن روز احتیاج داشتم که تا الان یادم هست . فکر هم نمی کنم یادم برود .

نویسنده: سارا

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home