پیرمرد حواس جمع
با خودم گفتم ما که سنمون نمیخوره به این حرفا. کی رو داره صدا میزنه. دیدم یه دفعه تیز و بز اومد دستم رو گرفت برد زورکی نشوند سر جای خودش. داشتم شاخ درمیآوردم. گفتم ببین تو رو خدا آخر زمون شده. پیر مرد 70-60 ساله بلند شده من رو به زور نشونده سر جای خودش. دیدم بغلی هم داره بدجور نگاه میکنه. گفتم یا ابوالفضل نکنه از برادرای گمنام هستن ایشون. نکنه برمون داره ببره کهریزک. بعد از یه عمر زندگی پاک و بیآلایش این چه سرنوشتیه آخه؟ اگه ببردم کهریزک چی؟ جواب بچه محلا رو چی بدم؟ وسواس خناس افتاد به جونم که تازه اگه پیرمرده خسته شده از نشستن، چرا گیر داده که من بشینم؟ این همه بزرگتر از من تو اتوبوس! یعنی من اینقدر پیر به نظر میام؟ هی جوونی...
تو فکر بودم که بغلی بلند شد و رفت. بعدش پیرمرده منو هدایت کرد به سمت صندلی کنار پنجره خودشم کنارم نشست. گفت: چطوری جوون؟
گفتم: الحمدالله. خیلی مهربانانه بهم لبخندید (مثل لبخندای بابابزرگ خدابیامرزم که اصلا ندیدمش اما همه تعریفش رو میکنن).دیدم مهربونه، گفتم لابد دیده ما داریم شر و بر میگیم خواسته تو مرداب گناه نیفتیم. اگه اینطوری باشه دمش گرم.
گفت: شما جوونا آخه چرا اینقدر گیج و منگید (مثل بابام که وقتی از دست بعضی از کارام شاکی میشه گفت). گفتم چطور مگه پدرجان؟ گفت حواست نبود یارو دست کرده تو کیفت؟ همینجور داشت کیفت رو میگشت! گفتم: نههههههههههههه!
پشت کیفم یه شکاف داره که فقط با یه قفل آهنربایی بسته میشه. معمولا یه کتاب کوچولو با وویس رکوردرم توشه. بندة خدا دیده آقاهة بیتربیت دست کرده تو کیفم هول هولکی اومده دستم رو گرفته برده نشونده جای خودش تا نتونه کارش رو بکنه. اگه رکوردر رو میبرد حالا میدونستم دربارة صدای مصاحبهها چه خاکی به سرم کنم. معمولا یه راهی پیدا میشه؛ اما جواب رضا و راحله رو چی میدادم. اگه پنجشنبهای سراغ آهنگهای شادشون رو بگیرن. رضا که رسما به عشق این آهنگها میاد خونمون. داشتم تو دلم برای پیرمرده دعا میکردم با خودم گفتم خیلی وقته دعای کمیل نخوندم. پنجشنبهای به عشق بابابزرگ و این آقاهه یه دعای کمیل میخونم. شایدم رفتم بهشت زهرا. چند ساله که نرفتم.
نویسنده: aem
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
1 Comments:
در این حد؟
By bashar, at 4:44 PM
Post a Comment
<< Home