آدمهای خوب شهر

Saturday, November 06, 2010

مرام خود نویسنده و هم صفی اش

رفتم که نان سنگک بخرم.خوشبختانه چند نفر بیشتر توی صف نبودند.تازه رسیده بودم که یکی اومد و گفت گرسنه ام پول بده چیزی بخرم و بخورم.برگشتم نگاهش کردم.لاغروکثیف و ژولیده با قیافه ای که از دور داد میزد معتاده.وحتماًبی جا و مکان.دلم لرزید.گفتم چی می خواهی،برات نون بخرم؟گفت نه شیرینی.بی خیال صف شدم و راه افتادم طرف قنادی گواهی و او هم پا به پای من میامد.نگاهش میکردم و با خودم فکر میکردم ممکنه فرزند ناخواسته بوده ولی درهرصورت مادرش وقتی تکانهای جنین را در وجودش احساس می کرده بهش محبت داشته،وحتماًمثل همه مادران با عشق بهش شیر داده.براش حرص و جوش خورده و حالا از اینکه به چنین روزی افتاده غصه داره.البته اگر زنده باشه.
میرسیم به قنادی گواهی، با من وارد مغازه میشه و فروشنده چپ چپ نگاهش میکنه.ازش میپرسم از کدوم میخواد و  میخوام بیرون مغازه منتظر بمونه.شیرینی را میگیرم و میدم دستش.
برمیگردم نونوایی.حالا صف بلندی تشکیل شده و من اجباراًمیرم که ته صف بایستم که خانمی صدایم میکنه.میگه حاج خانوم جات اینجاست.خانومی که جلوی من توی صف بوده و دیده من کجارفتم جایم را حفظ کرده.

از وبلاگ ناهید یوسفی

Labels:

2 Comments:

  • رفته بودم ساختمان شهدای رادیو برای مصاحبه (مصاحبه بگیرم) بعدش رفتم پارک ملت تنهایی یه دل سیر از پاییز درآوردم. بعدش سوار این اتوبوس‌های بی‌آرتی از تجریش به راه‌آهن شدم. اتوبوس شلوغ بود، ملت همه فحش می‌دادن که آخه این چه کاری بود سیستم قبلی این خط بهتر بود و از این حرفا. چند تا جوون هم طنازی‌شون گل کرده بود و همین جور داشتیم مسئولین رو مسخره می‌کردیم و می‌خندیدیم. یه نفر که اند خلاقیت بود تو طنز، این موضوع مدیریت جهانی رو دست گرفته بود و یه دونه از باقر اینا می‌گفت یه دونه از محمود اینا. همین‌جور بساط لهو و لعب پهن بود، هی غیبت می‌کریم و گاهی تهمت می‌زدیم، خلاصه شاد بودیم دور هم.یه دفعه یه پیرمرده صدا زد: حاج‌آقا! حاج‌آقا!...
    با خودم گفتم ما که سن‌مون نمی‌خوره به این حرفا. کی رو داره صدا می‌زنه. دیدم یه دفعه تیز و بز اومد دستم رو گرفت برد زورکی نشوند سر جای خودش. داشتم شاخ درمی‌آوردم. گفتم ببین تو رو خدا آخر زمون شده. پیر مرد 70-60 ساله بلند شده من رو به زور نشونده سر جای خودش. دیدم بغلی هم داره بدجور نگاه میکنه. گفتم یا ابوالفضل نکنه از برادرای گمنام هستن ایشون. نکنه برمون داره ببره کهریزک. بعد از یه عمر زندگی پاک و بی‌آلایش این چه سرنوشتیه آخه؟ اگه ببردم کهریزک چی؟ جواب بچه محلا رو چی بدم؟ وسواس خناس افتاد به جونم که تازه اگه پیرمرده خسته شده از نشستن، چرا گیر داده که من بشینم؟ این همه بزرگتر از من تو اتوبوس! یعنی من این‌قدر پیر به نظر میام؟ هی جوونی...
    تو فکر بودم که بغلی بلند شد و رفت. بعدش پیرمرده منو هدایت کرد به سمت صندلی کنار پنجره خودشم کنارم نشست. گفت: چطوری جوون؟
    گفتم: الحمدالله. خیلی مهربانانه بهم لبخندید (مثل لبخندای بابابزرگ خدابیامرزم که اصلا ندیدمش اما همه تعریفش رو می‌کنن).دیدم مهربونه، گفتم لابد دیده ما داریم شر و بر میگیم خواسته تو مرداب گناه نیفتیم. اگه این‌طوری باشه دمش گرم.
    گفت: شما جوونا آخه چرا اینقدر گیج و منگید (مثل بابام که وقتی از دست بعضی از کارام شاکی میشه گفت). گفتم چطور مگه پدرجان؟ گفت حواست نبود یارو دست کرده تو کیفت؟ همین‌جور داشت کیفت رو می‌گشت! گفتم: نههههههههههههه!
    پشت کیفم یه شکاف داره که فقط با یه قفل آهن‌ربایی بسته میشه. معمولا یه کتاب کوچولو با وویس رکوردرم توشه. بندة خدا دیده آقاهة بی‌تربیت دست کرده تو کیفم هول هولکی اومده دستم رو گرفته برده نشونده جای خودش تا نتونه کارش رو بکنه. اگه رکوردر رو می‌برد حالا می‌دونستم دربارة صدای مصاحبه‌ها چه خاکی به سرم کنم. معمولا یه راهی پیدا میشه؛ اما جواب رضا و راحله رو چی می‌دادم. اگه پنج‌شنبه‌ای سراغ آهنگ‌های شادشون رو بگیرن. رضا که رسما به عشق این آهنگ‌ها میاد خونمون. داشتم تو دلم برای پیرمرده دعا می‌کردم با خودم گفتم خیلی وقته دعای کمیل نخوندم. پنج‌شنبه‌ای به عشق بابابزرگ و این آقاهه یه دعای کمیل می‌خونم. شایدم رفتم بهشت زهرا. چند ساله که نرفتم.

    By Blogger aem, at 7:01 AM  

  • امروز رفتم سوپری محل. یه پسر جوون توی مغازه بود و یه دختر 6، 7 ساله. ظاهرن پسره بعد از دختر کوچیکه اومده بود توی مغازه اما فروشنده حواسشو داده بود به پسره و به حرف دختره که یه چیپس میخواست گوش نمیداد. بعد از اینکه پسره خریدش تموم شد، یهو برگشت سمت دختر کوچیکه و جلوی چشمای متعجب من و فروشندهه رو به دختره گفت: ببخشید نوبت تو بود! من حواسم نبود! و رفت
    واقعن آدم گاهی به اینجا امیدوار میشه..

    By Blogger مهدی, at 11:21 AM  

Post a Comment

<< Home