آدمهای خوب شهر

Monday, November 01, 2010

ولی دم مهربان 2

پسرش رو تازه در یک تصادف از دست داده بود. پسر همراه با ۴ نفر از دوستانش صبح داشتن می‌رفتن دانشگاه، سرعتشون زیاد بوده و کمربند نبسته بودن، راننده یک حیوانی چیزی می‌بینه توی جاده (که جاده‌ی بدی هم هست و جون چند تا دیگه از دانشجویان رو هم گرفته) و یک کم منحرف می‌شه. پسر این آقا در جا ضربه مغزی می‌شه و فوت می‌کنه. یکی دیگه از بچه‌های توی ماشین هم یا در راه بیمارستان یا پس از رسیدن به بیمارستان فوت می‌کنه. نفر سوم نشسته در عقب ماشین هم در حال کما بود (شاید هنوز باشه) تا مدت‌ها. فقط دو نفر جلو حال فیزیکیشون بد نبود. راننده فقط جراحت‌های ساده داشت. پدر این پسر تا مدت‌ها مرتب به دیدن راننده می‌رفت و مطمئن می‌شد که حالش خوبه. می‌ترسید که عذاب وجدان داشته باشه و کاری دست خودش بده. سال‌ها پیش پدر این پسر یک عزیز دیگر (مادرش) رو در یک تصادف از دست داده بود. راننده‌ی اتوبوسی که مادرش و مسافرهای دیگه‌ش کشته شده بودن بعدا خودکشی کرده بود. پدر این پسر نمی‌خواست که تاریخ تکرار شو

نویسنده: ناشناس

Labels:

1 Comments:

  • رفته بودم دانشگاه علوم اجتماعی از یه استادی به خاطر یه موضوعی تشکر کنم، از یکی دربارة یه موضوع مشاوره بگیرم از یه نفر هم وقت مصاحبه بگیرم. از دیشب هم با رفقا قرار داشتیم ساعت 2 میدون نیلوفر همدیگرو ببینیم. رفقا وقتی میگن 2 یواشکی به من میگن دو و نیم (آخه من اند وقت‌شناسی‌ام، بقیه همیشه دیر می‌کنند). کارم تو دانشگاه تا 10دقیقه به 2 طول کشید. تقریبا پنج دقیقه به2 دم در بودم. موتوریه از جلوم رد شد گفت موتور، گفتم آره آره...
    برگشت، سریع سوار شدم. گفتم برادر بیا با هم یه تبانی کنیم.گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی با هم کنار بیایم یه کاری انجام بدیم. اولش فکر کرد میخوام سر قیمت چونه بزنم بعد گفتم ببین رفیق بیا با هم قرار بذاریم تا یه ربع دیگه یا هر دومون میدون نیلوفر تو خیابون سهروردی باشیم یا هر دومون بریم بهشت. سریع مطلب رو گرفت گفت محکم بشین تا بهت بگم. سر جلال آل احمد پیچید طرف انقلاب همین که با خودم داشتم فکر می‌کردم که چرا پیچید پایین باید می‌رفت بالا، دیدم داره سوت می‌زنه بعد یه دستش رو برد بالا یه نفر رو اونطرف خیابون صدا زد؛ آقا مهدی! مهدی!
    مهدی دور زد اومد طرف ما. یه سلام و علیک گرم با آقا ابوالفضل و بعد ابوالفضل گفت مهدی جون این داداش ما خیلی عجله داره برسونش میدون نیلوفر تو سهروردی. ابوالفضل رو کرد به من گفت داداشی ببین اگه با من بری بی‌برو برگرد باید بریم همون بهشت. بچه‌هامون بی‌بابا میشن. آقا مهدی سه‌سوت می‌رسوندت. گفتم دم شما گرم. به ابوالفضل گفت این آقا از خودمونه‌ها هواشو داشته باش. از موتور ابوالفضل پیاده شدم سوار موتور مهدی شدم. گفتم آقا من خیلی عجله دارم. آقا مهدی ما رو رسوند نیلوفر. یه 10 دقیقه گپ زدیم خیلی باحال بود. بعد میگم چقدر تقدیم کنم برادر! میگه بی‌خیال می‌خوای آقا ابوالفضل دیگه سلام ما رو علیک نگیره. گفتم بی‌خیال اوس مهدی من راس راستی مسافرم. خداییش همین امروز آقا ابوالفضل رو دیدم. با زور پنج تومن دادم بهش اونم با زور سه تومنش رو برگردوند. از 8-7 سال پیش که دیگه گذرم بازار نمیفته دیگه به پست یه همچین آدمایی نخورده بودم. خیلی باصفا بودن.

    By Blogger aem, at 10:12 AM  

Post a Comment

<< Home