آدمهای خوب شهر

Saturday, October 30, 2010

آن روز سرد پاییزی - من - آن مرد

یک روز سرد اواخر پاییز بود. اولین برف، از ظهر شروع به باریدن کرده بود. خیابان‎ها گل و شل شده بود و ترافیک وحشتناک بود. جنون زودتر رسیدن به خانه در روان همه ریشه دوانده بود. بعد از ظهر بود و مدارس و اداره‎ها همه با هم آدم‎هایشان را تف کرده بودند توی خیابان‎ها و میدان‎ها. میدان ولیعصر زیر شلوغی و مه و سرما گم شده بود. ایستگاه خطی‎های تجریش چند کوچه بالاتر از میدان بود، اما صف آدم‎های منتظر تاکسی خطی تا میدان رسیده بود. آدم‎ها توی بارانی‎ها و کاپشن‎هایشان فرو رفته بودند و سعی می‎کردند هر میلی‎متر خالی بین خودشان تا نفر جلویی را سریع پر کنند. هر یک ربع یا 20 دقیقه یک بار یک تاکسی می‎آمد و صف اندکی (اندازه پنج نفر آدم مچاله شده) جلو می‎رفت.

من یک دختر دبیرستانی 15-16 ساله بودم. با روپوش خاکستری و مقنعه و کتانی‎هایی که تویش آب رفته بود و پاهای لاغری که می‎لرزید. آن قدر پول نداشتم که دربست بگیرم. حتی شاید اگر راننده تاکسی کرایه را صد تومان هم بیشتر می‎کرد دیگر پول تاکسی سوار شدن نداشتم. دیر شده بود. ساعت از 5 گذشته بود؛ یعنی دو ساعت بود که مدرسه تعطیل شده بود و من هنوز میدان ولیعصر بودم. موبایل هم در کار نبود که به مادرم زنگ بزنم و بگویم که گیر کرده‎ام. تلفن‎های عمومی صف داشت و من حاضر نبودم ریسک کنم و جایم در صف تاکسی را از دست بدهم. سردم بود، اما بیشتر نگران بودم. نگران نگرانی مادرم. نگاهم گیر کرده بود روی پیچ کوچه فرعی، که کی یک تاکسی دیگر می‎آید. تاکسی‎ها اما می‎رفتند و توی دریای ترافیک پیش رو گیر می‎کردند و معلوم نبود دوباره کی برمی‎گردند.

او یک مرد جوان 35-30 ساله بود. جلوی من ایستاده بود و من از او فقط لبه‎های بارانی خاکستری‎اش را یادم هست و کفش‎هایش که خیس بود و شاید مثل کفش‎های من تویش هم آب رفته بود. ماشین‎ها می‎آمدند و پر می‎شدند و می‎رفتند و دوباره نگاه ما به کوچه خالی می‎ماند. جلوی من 5 نفر ایستاده بودند. حساب کردم، دیدم یعنی یک تاکسی(آن موقع‎ها هنوز جلو دو نفر سوار می‎شدند). یعنی برای من در تاکسی‎ای که می‎آمد جا نبود. یعنی 20 دقیقه تا تاکسی بعدی و 20 دقیقه تا تاکسی بعدتر. یعنی 40 دقیــــــــقه. یعنی 40 دقیقه سرمای بیشتر، 40 دقیقه تیک‎تیک دندان‎ها، 40 دقیقه نگرانی من، 40 دقیقه نگرانی مادرم، 40 دقیقه...! گریه‎ام گرفته بود. سردم بود. خسته بودم. بچه بودم. بعد... تاکسی آمد. نفر اول سوار شد. دومی و سومی جلو نشستند. چهارمی نشست. پنجمی آن مرد جوان بود. در را گرفت. باز کرد. مکث کرد. پا به پا شد. برگشت. گفت «تو برو.»
من حتی سرم را بالا نکردم. گفتم «ممنونم.» و نشستم. مرد، در را بست. شک ندارم که تاکسی  را تا وقتی که توی دریای ترافیک و دود و برف گم شد، دنبال کرد. من تن سپردم به گرمای صندلی و بغضم را فرو دادم.
حالا... هر بار که توی ترافیک می‎مانم، هر وقت آب می‎رود توی کفشم، هر موقع که سردم است، وقتی کسی نگرانم است، موقعی که تاکسی گیرم نمی آید... من یاد او می‎افتم. این جور وقت‎ها برایش دعا می‎کنم

از وبلاگ این روزها

Labels:

2 Comments:

  • این خاطرات هر چه هم خاک بخورد باز تازه است و گویا

    By Anonymous صابر, at 7:43 PM  

  • شوهر عمه ام چند روز قبل از خانه خارج شد و برنگشت. از ماشین بیاده شده و به محل کار میرفته که موتور میزند بهش و چند ساعت بعد در بیمارستان تمام میکند
    میان گریه و آه و ناله، نگرانی همسرش یعنی عمه ام این بود که جوانک راکب موتور شب را در زندان نماند و کارهای اداری رضایت دادن تمام شود تا جوانک برود خانه اش

    By Anonymous احسان., at 6:24 AM  

Post a Comment

<< Home