آدمهای خوب شهر

Tuesday, October 26, 2010

انجمن نیکوکاری رهاورد مهرو دانش

تعریف که بکنند برایت نمی فهمی چه خبر است. هر چقدر هم که دلت بلرزد از شنیدن داستان علی و سارا که بعد از زلزله بم همه زندگیشان را گذاشته اند پای بچه هایی که مادر یا پدرشان  را از دست داده اند، هر چقدر هم اشک جمع شود توی چشمت از شنیدن ماجرای سختیهایی که انگار سرنوشت هر آدم خوبی است اینجای دنیا و سارا و علی 7 سال است که با آن دست و پنجه نرم کرده اند تا زندگی حداقل 100 کودک بمی را زیرورو کنند (می گویم حداقل چون نمی توانم حساب کنم زندگی چند خوانوار از این کارشان نو شده) واقعا نمی فهمی چه خبر است. حتی هرچقدر نوشته های خاله صفورا را بخوانی که می دانی ثبت در تاریخ مهمی است.
باید بروی بم، توی انجمن بنشینی و ساعتها خیره شوی به بچه ها. به خاله سارا و خاله  سحر و خاله صفورا و عمو علی و همه خاله ها و عموهایی که آنجا کنار بچه ها هستند. و باید ببینی برق چشمهای بچه ها را وقتی بازی می کنند و آزمایش علوم می کنند و نقاشی دیواری. باید بشنوی حرف زدن خاله سحر را با پسر بچه ای که عادت دارد سرش داد بزنند یا کتکش بزنند. وقتی با مهربانترین و همراهترین صدا و لحنی که شنیده ای ازش می پرسد:"به نظرت کجای کار اشتباه بود که اینطوری شد؟ خودت از رفتارت راضی ای؟" یا حرف زدن خاله سارا را وقتی به دختر بچه هایی که آرام روبرویش نشسته اند می گوید که حق دارند انتخاب کنند که کمک می خواهند یا نه.
باید ببینی حمیدرضا را وقتی بالاسر خوکچه هندی  ایستاده و ایده هایی برای ساخت لانه اش می دهد که صد سال به ذهن تو خطور نمی کرد.
باید ببینی فائزه 10 ساله را وقتی با صبرو حوصله منها کردن را برای فاطمه توضیح می دهد و هی دایره می کشد که نشان دهد چطور می شود 4 را از 2 کم کرد.
باید ببینی مهرداد چطور با خنده و هیجانی که ته ندارد از خاطرات سفر تابستانش حرف می زند.
باید بشنوی صدای علی را وقتی بی هوا می آید روبرویت و می گوید: سلام خاله. اسمت چیه؟

هیچ جور نمی شود توصیف کرد محبت بی دریغی را که این بچه ها هر روز درش غوطه ورند. فقط باید باشی و ببینی و بشنوی. چیزی هست توی هوای این انجمن که به تویی که فقط دو ساعت است رسیده ای احساس امنیت می دهد. آنقدر که بی هوا به خودت می گویی :"عجب شانسی دارن این بچه ها." همین موقع یادت می آید که این بچه ها همانهاییند که خراب شدن آوار را روی سر پدر و مادر دیده اند و هفت سال است خیلی هایشان نه پدر دارند نه مادر. پس چه چیزی است توی این اتاقها که به ذهن تو می آورد این بچه ها خوشبختند و یادت می رود درد هفت ساله شان را؟ واقعا چیزی بالاتر از امنیت می شود برای این بچه ها ساخت؟
شاید هنر سارا و علی و بقیه همراهانشان همین بس باشد که خبری از دلسوزی فلج کننده در این انجمن نیست. محبتی که خیلی راحت می شود بغلتد به سمت مخربش، توی این انجمن نیروی سازنده بچه ها است. بچه هایی که مسئولیت دارند، انتخاب می کنند، احترام می بینند، و اظهار نظر می کنند.و همین می شود که دیوارها را قرص و محکم می کند. همین خود بچه هایی که یکی دو روز بعد زلزله خاله سارا و عمو علی رفتند سراغشان توی چادرها، جمعشان کردند دور هم، و آنقدر باهاشان بازی کردند که صدای خنده شان باز بلند شد. و همه شمایی که یادتان می آید بم را در آن روزها باید بفهمید که این صدای خنده یعنی چه.

الان دوروز است که برگشته ام و می خواهم بنویسم. دوروز است که هرکس می پرسد چه خبربود نفسم می گیرد. واقعا چه باید بگویم از این آدمها، چقدر بلند می شود فریاد زد خسته نباشید؟ دمتون گرم. ممنون. خدا قوت. چند بار می شود تکرار کرد این جمله ها را قبل اینکه معنایشان را از دست بدهند؟

پی نوشت 1: اینها چند نوشته دیگر است درباره انجمن: یک، دو، سه

پی نوشت 2: این هم اطلاعات برای کمک به انجمن که همیشه و همیشه لازم است:
حساب شماره 285410045 بانک تجارت شعبه دولتی کد 400
به نام انجمن نیکوکاری رهاورد مهر و دانش

 


 

1 Comments:

  • خیلیه این......... خدا قوت

    By Anonymous Anonymous, at 5:01 PM  

Post a Comment

<< Home