انجمن نیکوکاری رهاورد مهرو دانش
باید بروی بم، توی انجمن بنشینی و ساعتها خیره شوی به بچه ها. به خاله سارا و خاله سحر و خاله صفورا و عمو علی و همه خاله ها و عموهایی که آنجا کنار بچه ها هستند. و باید ببینی برق چشمهای بچه ها را وقتی بازی می کنند و آزمایش علوم می کنند و نقاشی دیواری. باید بشنوی حرف زدن خاله سحر را با پسر بچه ای که عادت دارد سرش داد بزنند یا کتکش بزنند. وقتی با مهربانترین و همراهترین صدا و لحنی که شنیده ای ازش می پرسد:"به نظرت کجای کار اشتباه بود که اینطوری شد؟ خودت از رفتارت راضی ای؟" یا حرف زدن خاله سارا را وقتی به دختر بچه هایی که آرام روبرویش نشسته اند می گوید که حق دارند انتخاب کنند که کمک می خواهند یا نه.
باید ببینی حمیدرضا را وقتی بالاسر خوکچه هندی ایستاده و ایده هایی برای ساخت لانه اش می دهد که صد سال به ذهن تو خطور نمی کرد.
باید ببینی فائزه 10 ساله را وقتی با صبرو حوصله منها کردن را برای فاطمه توضیح می دهد و هی دایره می کشد که نشان دهد چطور می شود 4 را از 2 کم کرد.
باید ببینی مهرداد چطور با خنده و هیجانی که ته ندارد از خاطرات سفر تابستانش حرف می زند.
باید بشنوی صدای علی را وقتی بی هوا می آید روبرویت و می گوید: سلام خاله. اسمت چیه؟
هیچ جور نمی شود توصیف کرد محبت بی دریغی را که این بچه ها هر روز درش غوطه ورند. فقط باید باشی و ببینی و بشنوی. چیزی هست توی هوای این انجمن که به تویی که فقط دو ساعت است رسیده ای احساس امنیت می دهد. آنقدر که بی هوا به خودت می گویی :"عجب شانسی دارن این بچه ها." همین موقع یادت می آید که این بچه ها همانهاییند که خراب شدن آوار را روی سر پدر و مادر دیده اند و هفت سال است خیلی هایشان نه پدر دارند نه مادر. پس چه چیزی است توی این اتاقها که به ذهن تو می آورد این بچه ها خوشبختند و یادت می رود درد هفت ساله شان را؟ واقعا چیزی بالاتر از امنیت می شود برای این بچه ها ساخت؟
شاید هنر سارا و علی و بقیه همراهانشان همین بس باشد که خبری از دلسوزی فلج کننده در این انجمن نیست. محبتی که خیلی راحت می شود بغلتد به سمت مخربش، توی این انجمن نیروی سازنده بچه ها است. بچه هایی که مسئولیت دارند، انتخاب می کنند، احترام می بینند، و اظهار نظر می کنند.و همین می شود که دیوارها را قرص و محکم می کند. همین خود بچه هایی که یکی دو روز بعد زلزله خاله سارا و عمو علی رفتند سراغشان توی چادرها، جمعشان کردند دور هم، و آنقدر باهاشان بازی کردند که صدای خنده شان باز بلند شد. و همه شمایی که یادتان می آید بم را در آن روزها باید بفهمید که این صدای خنده یعنی چه.
الان دوروز است که برگشته ام و می خواهم بنویسم. دوروز است که هرکس می پرسد چه خبربود نفسم می گیرد. واقعا چه باید بگویم از این آدمها، چقدر بلند می شود فریاد زد خسته نباشید؟ دمتون گرم. ممنون. خدا قوت. چند بار می شود تکرار کرد این جمله ها را قبل اینکه معنایشان را از دست بدهند؟
پی نوشت 1: اینها چند نوشته دیگر است درباره انجمن: یک، دو، سه
پی نوشت 2: این هم اطلاعات برای کمک به انجمن که همیشه و همیشه لازم است:
1 Comments:
خیلیه این......... خدا قوت
By Anonymous, at 5:01 PM
Post a Comment
<< Home