آدمهای خوب شهر

Friday, October 22, 2010

پدربزرگ صاحب بنز

مسیر خونه به مدرسه به قول معروف خیلی بد مسیر بود سخت تاکسی گیر میومد و صبح زود اگر به اتوبوس نمیرسیدم حسابی دیر میرسیدم.
فصل امتحانات بود و من هم شب امتحانی مثل همه تا صبح پای کتاب و دفتر و کامپیوتر.
صبح خواب موندم.
زنگ زدم آژانس ماشین نداشت.
رفتم سر خیابون یه چشمم به ساعت بود یه چشمم به خیابون
یهو یه ماشین ترمز کرد یه پیرمرد بود گفتم مسیرو گفت میرم
وقتی نشستم تازه دیدم اوه! سوار بنز شدم و یه نگاه به پیرمرده کردم ترسیدم:|
گفتم به امتحان نمیرسیدی بهتر بود بچه! انگار از حالت چهره م فهمید گفت نوه ی منم همسن و سال شماست مسیرم این سمت بود و..
ما رو رسوند در مدرسه پول هم نگرفت:D
توی راه برگشت هی به خودم میگفتم واقعا از چهره آدما نمیشه قضاوت کرد..

نویسنده: ناشناس

Labels:

5 Comments:

  • تاکسی خنده




    مسیر نیم‌ساعتی است. سوار که می‌شوم راننده ضبط‌ش را روشن می‌کند. از آن آهنگ‌هایی که من را دچار تشتت اعصاب می‌کند.



    معمولاً اینجور مواقع از راننده خواهش می‌کنم کم کند که اغلب خودشان خاموش می‌کنند. این‌یکی اما توجه‌م را جلب می‌کند. رپی است با لهجه اصفهانی! خواننده یک داستان مدرن را در فضای سنتی و بازارچه‌های اصفهان روایت می‌کند، خیلی بامزه! متن ترانه خیلی پارادوکسیکال است. حفظش نشدم اما یک مقدارش این مفهوم را داشت: «پسره با لهجه اصفهانی به پیرمرده در بازار اصفهان می‌گوید: دوست‌دختر من را ندیدی؟ پیرمرده هم جواب می‌دهد برو بگرد دنبالش، خدا کریم است ان‌شاءالله که پیداش می‌کنی!!» زیر چادر می‌روم و ریزریز می‌خندم. تاکسی جلوی یک آقای ریشو نگه می‌دارد. راننده صدای ضبط را کم می‌کند. یک‌نگاهی به راننده می‌کنم، یعنی واقعاً که! این سوال برایم مطرح می‌شود که ریش بهتر است یا چادر؟! از این حرکت راننده نتیجه می‌گیرم ارزش بازدارندگی ریش‌آقاهه از چادرِمنِ‌ضعیفه بیشتر است. یک موتوری می‌پیچد جلوی ماشین. راننده داد می‌زند: آخه آدم با زن و بچه از این کارا می‌کنه؟! جلوتر باز موتوریه ویراژ می‌دهد. از آنجا که خداوند اغلب دروتخته را جور می‌کند، زنش هم ترک موتور با دست به ماشین‌ها علامت می‌دهد که راه را بر ویراژ آقا باز کنند، یک‌جور تقسیم‌کار. صحنه عجیبی از تشریک مساعی یک زوج جوان. این‌بار کرت‌کرت می‌خندم. جلوتر وسط ترافیک یک‌ ماشین بی‌بنزین شده. راننده که پیش‌تر با عکس‌العملی که در برابر موتوری داشت، ماهیت داش‌مشتی‌ای خود را نمایان کرده بود، عذرخواهی کرد و رفت بنزین بدهد. سوار که شد مجدداً از هردونفرمان عذرخواهی کرد. آقا ریشوعه گفت خوب کاری کردی آقا. یعنی امربه‌معروف کرد. آهنگه حالا به‌زحمت شنیده می‌شود. پسره در راه به بابای دختره رسیده و دارند با لهجه اصفهانی با هم صحبت می‌کنند، خیلی بامزه! اینبار به هرت‌هرت رسیده‌ام.

    By Anonymous زهرا قدیانی, at 2:35 PM  

  • بسیجی واقعی




    چفیه انداختن یک راننده ون نمی‌تواند بی‌حکمت باشد. ساعت نه شب‌، یعنی زمانی که یک راننده قاعدتاً خسته‌وکوفته است، موقع کرایه دادن و پیاده شدن، این جملات را به هریک از مسافرها می‌گوید:



    قابلی نداره... خیلی ممنونم... خدا به شما برکت بده... مواظب سرتون باشید... برید در پناه خدا.. خدا نگهدار شما باشه...



    برایش فرقی ندارد، زنی، مردی، باحجابی، بی‌حجابی، پیری، جوانی، به همه می‌گوید، آن‌هم با لحن مهربانانه و احترام‌آمیز.



    چفیه انداختن یک راننده ون نمی‌تواند بی‌حکمت باشد، دارد به «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم» عمل می‌کند.

    By Anonymous زهرا قدیانی, at 2:50 PM  

  • از ظاهر آدما واقعا نمیشه برداشت کرد
    صبح اومدم نشستم اینجا سه تاکار طراحی نیمه کاره دستمه که باید زود تحویل بدم
    طرف میاد اینجا کلی صحبت میکنه و بغض گلوشو میگیره که آره زنم زایمان کرده پول کم آوردم، طلا و از این ات آشغالام درمیاره که گرو بذاره میگم بیا این بیست تومن بیشتر ندارم واسه الان.
    میره بیرون، حتما پیش خودش گفته چه آدم ساده و بوقی، میاد میگه آقا گوشیتونم میشه بدید من یه زنگ بزنم، خودم سیمکارت دارم.
    منم اونقدر غرق کارم که گوشی رو بهش میدم، البته دوازده صفر دو ارزش حرص خوردن نداره...خلاصه میره بیرون شروع میکنه حرف زدن، یه دفعه میبینم غیب شد.
    تو ذهنم داشتم میگفتم اومد تو شمارشو ازش میگیرم
    کاش نشینه این کاری که کرده رو واسه کسی تعریف کنه تا بخنده به من
    فکر کن فردا همچین مشکلی واسه یکی پیش بیاد، بعد یکی مثل من به خاطر این ماجرایی که پیش اومده میگه به من چه، مشکل خودته، ندارم.
    بدم میااااااد از این آدمااااااا
    عجب روزگاری شده.
    ببخشید از پرحرفی، دلم پر بود به هم ریختم
    به نظرم اومد اینجا بنویسم.
    میتونین پاکش کنین
    یا حق

    By Anonymous سعید, at 5:19 AM  

  • خواهران غریب

    تو بیمارستان شریعت‌رضوی 30-20 نفر منتظر بودیم . یه خانم جوون با دو تا بچه مثل ماه هم بینمون بودند. ماشاء‌الله سعید و سمیه اینقدر بانمک بودن که ملت همه حیرون بامزه‌گی‌های این بچه‌ها بودیم.من شخصا کف کرده بودم که این دو تا وروجک 4-3 ساله این همه حرفای قلمبه‌سلمبه رو از کی، کی، کجا یاد گرفتن. بچه‌ها دوقلو هم بودن. مادرشون همین‌جور که از خوشمزگی‌های بچه‌هاش کیف می‌کرد و به خودش می‌بالید به خودش هم می‌پیچید مشخص بود حالش خوب نیست. فکر کنم بچة سومش رو هم باردار بود.یا شایدم خیلی چاق بود؛ چه می‌دونم؟
    یه دفعه سمیه خورد زمین بعد یه قشقرقی راه انداخت که نگو. طفلی مادرش هول ورش داشت نمی‌دونست چی کار کنه. سریع یه خانومه سمیه رو بقل کرد چسبوند به خودش گفت الهی خاله بمیره شروع کرد ناز و نوازش بعد برد جلو مادرش گفت بیا خواهر نترس هیچ‌چی نشد.(اون وسط مسطا سعید اومد سمیه رو بوس کرد گفت آجی بوسش کردم الان خوب میشه. خداییشم تأثیر داشت. من شاهدم)نوبت رسید به شمارة 36. خاله گفت پاشو خواهر بریم تو سعید و سمیه و خواهرش رو برد داخل بعد خودش برگشت.خواهرش اینا که اومدن بیرون گفت می‌خوای بیام برسونمتون دم خونتون. مادر سعید گفت نه عزیزم.مرسی بهترم خودم میرم و از این حرفا...
    بعد داشت که می‌رفت خاله گفت عزیزم شماره شما چند بود مادر سمیه گفت 43. خاله رو کرد به ماها گفت آقایون خانوما ببینید من جامو با این خانم عوض کردم بعد نوبتم شد نگید نوبتت گذشته‌ها (تو بیمارستان شریعت‌رضوی نوبت بیمار رو دفترچه همون برگة پذیرش ثبت میشه قابل انتقال نیست)
    وقتی فهمیدم اونا خواهر خانوادگی نیستن واقعا حظ کردم. اینقدر با محبت برا مادر سعید و سمیه دل می‌سوزوند که یه لحظه‌ام شک نکردم که خواهرش نباشه.
    دستت درد نکنه خاله. یکت یه میلیون. پیر شی الهی

    By Blogger aem, at 1:36 PM  

  • واقعاً!

    By Anonymous در دوردست‌ها, at 1:31 AM  

Post a Comment

<< Home