آدمهای خوب شهر

Wednesday, October 20, 2010

پلیس وظیفه شناس

کمی بالاتر از درب شمالی پارک المهدی تو میدان آزادی، تقریبا یک ماه پیش یا شایدم کمی بیشتر و کمتر، درست جلوی پل زیرگذری که از یه طرف میره سمت جاده مخصوص از شمال میره سمت صادقیه، یه ماشین خراب شده بود؛ سرهنگ پلیس110 ماشینش رو پشت ماشین خراب پارک کرد بعد وایستاد وسط خیابون ماشینایی که از آیت‌الله سعیدی و جاده مخصوص میومدن رو هدایت می‌کرد تا تو لاین خودشون حرکت کنند. با خودم گفتم اگه سرهنگ از کارش خسته بشه بخواد بپیچونه بره، ترافیک از آیت‌الله سعیدی تا میدون فتح بلکم تا وسط مسطای جاده قدیم هم میرسه. تو جاده مخصوص که رسما جهنمی میشه. وایستادم ببینم چی‌کار میکنه شاید 40 دقیقه شد این قدر صبور و مسلط بود که داشت کم‌کم گریم می‌گرفت (من عقده کم دیدن‌انگاری آدم خوبا رو دارم، گاهی) رفت از نزدیک نگاش کنم، شایدم دست‌مریزادی بگم، خوب تو چشاش که نگاه کردم، دیدم اصلا فکر نمیکنه که داره کار شاقی میکنه. دقیقا حس انجام وظیفه داشت.
خدا حفظش کنه

نویسنده: aem

Labels:

11 Comments:

  • يه روز داشتم توي خونه راه مي رفتم كه خيلي اتفاقي خودم رو تو آينه ديدم...همين ديگه.اون روز يه آدم خوب ديدم!‏

    By Anonymous يك زن با كمال افتخار, at 3:46 AM  

  • c

    By Anonymous Anonymous, at 1:40 PM  

  • سلام

    موافقید پست‌هاتون رو در مجله مهرنو کار کنیم؟
    اگر بله ایمیل بذارید که شماره‌مو بدم بیشتر باهم صحبت کنیم
    ممنون

    By Blogger زهرا قدیانی, at 1:44 PM  

  • این وبلاگ منه:‏
    zhgh.parsiblog.com

    By Blogger زهرا قدیانی, at 1:44 PM  

  • چقدر خوبه اين وبلاگ. خيلي وقت مي خونمش و ذوق مي كنم گفتم يه خواسته نباشيد و دم شما شما گرم بگم

    By Anonymous فاطمه, at 4:01 PM  

  • ایده

    سروصورت‌شان کَروکثيف است. لباس‌هاي کهنه پوشيده‌اند با دم‌پايي. يک دختر و دوتا پسر. بزرگتر شدند مي‌توانند گل بفروشند يا اسپند دود کنند اما الان زير شش‌هفت‌ سال‌اند، قدشان به‌زور به شيشه ماشين‌ها مي‌رسد، مي‌توانند گدايي کنند يا حداکثر کبريت بفروشند.



    دست‌شان را گرفته و بين رديف‌هاي لباس بچگانه مي‌چرخاندشان. بچه‌ها چشم‌هايشان برق مي‌زند، هم بهت‌زده‌اند هم ذوق‌زده. حتي تصور يکي از اين لباس‌هاي خوش‌رنگ براي يک کودک خياباني شگفت‌انگيز است چه برسد به اينکه بداند تا چند دقيقه ديگر، يکي از آنها مال او خواهد شد.



    شالي با گل‌هاي قرمز را بي‌هوا سر کرده. کيف‌ش را انداخته رو شانه و حلقه سوئيچ را کرده تو انگشتش. بيست‌وهفت‌هشت مي‌زند. لباس‌هاي سَرسَري‌ش مي‌گويد مال همين دوروبر است و آمده بوده خريد کند که اين ايده به سرش زده. بچه‌هاي همين چهارراه پائين‌ را سوار ماشين‌ کرده و آورده شهروند.



    لباس‌هاي بچگانه را برانداز مي‌کند تا سايزشان را پيدا کند. رو مي‌کند به دختر و مي‌پرسد: خاله، شما دامنم مي‌خواي؟

    By Blogger زهرا قدیانی, at 4:48 PM  

  • ادب

    صدای ضبط، ماشین را برداشته؛ سبوی ما شکسته..در میکده بسته.. امید همه ما به همت تو بسته.. به همت تو ساقی..



    می‌پیچد توی کوچه. در مسجد باز، صدای اذان کوچه را برداشته؛ الله‌اکبر.. الله اکبر..



    راننده تاکسی ضبط را خاموش می‌کند.

    By Blogger زهرا قدیانی, at 4:49 PM  

  • احمدی‌نژاد ول‌مان نمی‌کند!







    جوادآقا، شوهرخاله‌ام، مشهدی است و خاله‌ام را برده آنجا زندگی کنند. مهمان‌شان بودیم. سر نهار، تلفن زنگ زد. خاله‌ام را می‌خواستند. پرسیدیم کیه این وقت ظهر؟! جوادآقا گفت: از دفتر محموده! سکوت‌مان را که دید، توضیح داد: احمدی‌نژاد.



    از آنجا که اشتغال دائم دارد به سرکار گذاشتن ملت، محل‌ش ندادیم. بی‌اعتنائی‌مان را که دید، گفت: بابا محموده به خدا!



    *



    قصه این بود که یک روز خاله‌ام حرم بوده که احمدی‌نژاد سر می‌رسد. خب، طبق معمول چندنفر جلوتر از خودش می‌فرستد که نامه‌های مردم را جمع کنند. خاله ما هم که می‌بیند بازار نامه‌نویسی داغ است، یک تکه کاغذ گیرمی‌آورد و می‌نویسد که دخترم و همسرش در عسلویه به عنوان مهندس شرکت نفت کار می‌کنند. مهدکودک عسلویه ساعت هشت‌و‌نیم باز می‌شود. درحالیکه اینها مجبورند ساعت شش خانه را ترک کنند. به‌خاطر همین مشکل، خیلی از خانواده‌های عسلویه که زن‌وشوهر نفتی هستند نمی‌توانند بچه‌دار شوند. آنها هم که بچه‌دار شده‌اند، خانم مجبور شده موقعیت شغلی خودش، که سال‌ها بابتش زحمت کشیده را از دست بدهد. لطفاً ترتیبی بدهید یک مهدکودک که به ساعت کاری اینها بخورد در آنجا تاسیس بشود!



    *



    جوادآقا تعریف می‌کرد خیلی وقت است از ان ماجرا می‌گذرد. نسرین و علی تصمیم گرفته‌اند تعهدشان که تمام شد منتقل بشوند تهران. ما بی‌خیالش شده‌ایم، احمدی‌نژاد ول‌مان نمی‌کند! چندبار تاحالا زنگ زده‌اند. گویا مسائل کارکنان منطقه عسلویه زیر نظر شرکت نفت است... زنگ می‌زنند می‌گویند از فلان طریق پیگیری کنید.. فلان نامه را بنویسد! دخترخاله‌ام می‌گفت: من مانده‌ام اصلاً چه‌طور آن نامه را خوانده‌اند.. بس که کاغذش مچاله و خط‌‌‌‌ش هول‌هولکی و اجق‌وجق بود! باور کن یک تیم فقط برای خواندنش کار کرده‌اند!

    By Blogger زهرا قدیانی, at 4:51 PM  

  • چشم

    چشم‌هاش ضعیف بود. خیلی‌ضعیف. بدون عینک تار می‌دید. موقع حرف‌زدن با نامحرم عینک‌اش را برمی‌داشت.

    By Blogger زهرا قدیانی, at 4:52 PM  

  • http://ab_o_atash.persianblog.ir/post/311

    اینجا هم نوشته اند

    By Blogger زهرا قدیانی, at 4:52 PM  

  • چه وبلاگ انر؟ی مثبتی.جالب بود
    پ.ن:من هنوز نفهمیدم ؟ رو چجوری رو کیبورد پیدا کنم :D

    By Blogger avahellhammer, at 5:44 PM  

Post a Comment

<< Home