توی مترو با بابا ایستاده بودیم و من با یک دست میله را نگه داشته بودم و با یک دست یخ روی صورتم را که دندان تازه کشیده باد نکند. سمت چپمان یک نفر از بین دو آقای نسبتا تپل پیاده شد و یک صندلی خالی شد. به بابا گفتم بشین. گفت من نمی خوام تو بشین. گفتم من نمی تونم وسط اون دوتا بشینم. نگاهی کرد و گفت آها و خلاصه هر دو همانطور ایستادیم. چند ثانیه بعد دیدم از ردیف صندلی های روبرویی پیرمرد مو سفیدی به بغل دستی هایش گفت جابجا شوند و هر کدام را یک صندلی فرستاد عقب تا اینکه بین خودش و دیوار شیشه ای یک جا خالی شد. با دست به من اشاره کرد که جا مال منست. شنیده بود که رویم نمی شود بین آن دونفر بنشینم و یک جای راحت تر براین درست کرده بود.
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
0 Comments:
Post a Comment
<< Home