شبی در تاریکی در یک خیابان، دیدم که بنده خدایی، دوسه قدم جلوتر از من، به مرد مُسن شکسته ای پولی داد. من که رسیدم، پولی در آوردم تا به او بدهم. ... آن مرد، لبخندی زد و پول را نگرفت و تشکر کرد و گفت برای امشبم بس است. ...
پليس 3 کنار همسرم نشسته بودم ، کمربند را فراموش کرده بودم ببندم . پليس به همسرم گفت بزن کنار . همسرم گفت جناب بايد خودش جريمه اش را بپردازد . پليس گفت ، حرکت کن . يک روز او را گردش آورده اي مي خواهي سرش منت بگذاري که برايت جريمه دادم .
سلام اینجا می خوام از برخوردای خوب آدمها بنویسم تو زندگی روزمره توی ایران. از آدمهایی که وظیفه اشون رو انجام می دن. باهات بداخلاقی نمی کنن. مهربونن. و خلاصه باعث می شن وقتی برمی گردی خونه احساس خوبی از روزت داشته باشی. شاید اینجوری بشه امید های از دست رفته مون رو دوباره پیدا کنیم. و یادمون بیاد توی این شهر هنوز چیزهای خوب زیاده. خیلی دلم می خواد این بار که می نویسم، شمایی که می خونید هم برام از تجربه هاتون بنویسید. از آدمهایی که توی خیابون، مغازه، اداره یا هر جایی باعث شدن که لبخند بزنید و دلتون گرم بشه. اگرم حالشو ندارید فارسی بنویسید، می شه که به این آدرس نامه بدید من خودم تایپ می کنم .امیدوارم بشه اونجوری که می خوام. adamhaye.khoob@gmail.com
از همه خوانندگان و نویسندگان عزیز هم خواهش می کنم که احترام همدیگه رو نگه دارن.
امیدوارم همه با هم بتونیم تمرین کنیم دنیا رو از چشم دیگران هم ببینیم و قبول کنیم که آدمها ارزشهای مختلفی دارن، گاهی چیزهای مختلفی رو زیبایی می دونن، و همین تنوع نظراته که باعث رشد جوامع انسانی می شه.
1 Comments:
پليس 3
کنار همسرم نشسته بودم ، کمربند را فراموش کرده بودم ببندم . پليس به همسرم گفت بزن کنار . همسرم گفت جناب بايد خودش جريمه اش را بپردازد . پليس گفت ، حرکت کن . يک روز او را گردش آورده اي مي خواهي سرش منت بگذاري که برايت جريمه دادم .
By Anonymous, at 11:42 AM
Post a Comment
<< Home