سوار تاکسی شدم در صندلی عقب فقط یک پسر نوجوان به شدت چاق بود. ماشین به راه افتاد و من نگران مسافر بعدی بودم که هرچقدر هم لاغر می بود باز هم مرا بین خودش و پسرک له می کرد. می ترسیدم که اگر هم دو نفر حساب کنم به پسر نوجوان بربخورد.
اما
مرد جوان راننده تا زمانی که پسرک چاق پیاده شد، هیچ مسافری نزد.
از وبلاگ
گیس طلاLabels: راننده ها
2 Comments:
یکی از دوستان دو روز پیش اینجا رو بهم معرفی کرد
دوست دارم خوندن خوبی ها رو
حس خوب بودن
و امید به وجود خوبی بین این همه شلوغی و دود و چیزهای زشت دیگه رو توی من زنده میکنه
By در دوردستها, at 2:22 AM
سلام. در شرايطي كه اغلب افرادي كه من ميبينم(حتي خودم)، دائم بديها و ناهنجاريها رو منعكس مي كنند و اينو يه جورايي هنر مي دونن كه مثلا اين ناهنجاريها رو كشف كردن و ديدن، دايركرده چنين وبلاگي چندتا فايده داره و اوليش اينه كه سعي كنيم ما هم از اين جور آدما باشيم و دوم اين كه خوب بودن چقدر راحته. گاهي فقط با يك نگاه مهربان
By حميدرضا احمدي, at 2:27 AM
Post a Comment
<< Home