آدمهای خوب شهر

Friday, October 22, 2010

ایده

سروصورت‌شان کَروکثيف است. لباس‌هاي کهنه پوشيده‌اند با دم‌پايي. يک دختر و دوتا پسر. بزرگتر شدند مي‌توانند گل بفروشند يا اسپند دود کنند اما الان زير شش‌هفت‌ سال‌اند، قدشان به‌زور به شيشه ماشين‌ها مي‌رسد، مي‌توانند گدايي کنند يا حداکثر کبريت بفروشند.

دست‌شان را گرفته و بين رديف‌هاي لباس بچگانه مي‌چرخاندشان. بچه‌ها چشم‌هايشان برق مي‌زند، هم بهت‌زده‌اند هم ذوق‌زده. حتي تصور يکي از اين لباس‌هاي خوش‌رنگ براي يک کودک خياباني شگفت‌انگيز است چه برسد به اينکه بداند تا چند دقيقه ديگر، يکي از آنها مال او خواهد شد.

شالي با گل‌هاي قرمز را بي‌هوا سر کرده. کيف‌ش را انداخته رو شانه و حلقه سوئيچ را کرده تو انگشتش. بيست‌وهفت‌هشت مي‌زند. لباس‌هاي سَرسَري‌ش مي‌گويد مال همين دوروبر است و آمده بوده خريد کند که اين ايده به سرش زده. بچه‌هاي همين چهارراه پائين‌ را سوار ماشين‌ کرده و آورده شهروند.

لباس‌هاي بچگانه را برانداز مي‌کند تا سايزشان را پيدا کند. رو مي‌کند به دختر و مي‌پرسد: خاله، شما دامنم مي‌خواي؟

نویسنده: زهرا قدیانی

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home