آدمهای خوب شهر

Sunday, August 01, 2010

سرباز مهربان

اردیبهشت 76 بود. من 16 سالم بود و حتی رای اولی هم نبودم. اماپروژه درس تاریخمان درباره انتخابات بود و با دوستم رفته بودیم امامزاده صالح که قبل از سخنرانی خاتمی با مردم مصاحبه کنیم. داشتیم با اولین نفر حرف می زدیم که گرفتنمان. توی آن اتاقک نیروی انتظامی که سر ورودی ایستگاه اتوبوس تجریش بود، یک آقای مسن لباس سبز ما دو دختر 16 ساله را نشاند و هی پرسید "با مجاهدین کار می کنین؟ با اسرائیل؟ با آمریکا؟"
من گیج و منگ می گفتم "پروژه درسی مدرسه اس" وتوی سادگی خودم فکر می کردم الان است که سوتفاهم برطرف شود. ولی نشد. مارا نشاندند توی یک ماشین پلیس و به سرباز راننده گفتند مستقیم ببردمان اطلاعات شمیرانات.
من گریه را شروع کرده بودم. ماشین که راه افتاد، به سرباز گفتم "خونه ما نزدیکه. می شه بریم در خونمون من به بابام بگم؟" سرباز از توی آینه نگاهی بهم انداخت و گفت :"باشه. ولی به کسی نگید ها....ناراحت نباش...چیزی نیست ایشالا..."
رسیدیم دم در خانه. به ما گفت پیاده نشویم. رفت زنگ در خانه را زد و بابا که آمد دم در شروع کرد برایش توضیح دادن. تکه تکه هایی از حرفهایش را می شنیدم. گفت نگران نباشند. آدرس آنجا را داد. آخر هم به سمت ماشین که آمد، انگار که چیزی یادش رفته باشد تندی برگشت و بابا را صدا کرد و گفت :"آقا شناسنامه هاتونم بیارین. اگه دم دست باشه بهتره."
و ما راه افتادیم به سمت اطلاعات شمیرانات.
و من تمام مدتی که توی یک اتاق نشسته بودم جلوی آقای ریشو و قسم می خوردم که کاری به کار اسرائیل و مجاهدین ندارم، حواسم بود که بابا دارد می آید و سربازی هم هست همین نزدیکی ها که بهم گفته نگران نباشم. آخر سر همان شناسنامه ها را وثیقه گذاشتیم و اجازه دادند شب برگردیم خانه....

نویسنده: مریم

Labels:

2 Comments:

  • ممنونم ازت دوست خوب. اگر بدونی این بلاگت چقدر مفیده و انگیزه بخش. اونم در شرایطی که جز زشتی و خیانت و بدی و سیاهی نمیشنوی. بازم بنویس

    By Anonymous کوثر, at 11:45 PM  

  • ممنون:)

    By Blogger آدمهای خوب شهر, at 4:04 PM  

Post a Comment

<< Home