بسیجی
گفت:نه خانوم من بسیجی ام!
ناخودآگاه سرم را بلند کردم و نگاهش کردم...نمیدانم چقدر در نگاهم خشم و سرزنش بود...حتی شک کردم نکند بلند گفته باشم هرچه از ذهنم گذشت...سرش را به زیر انداخت و گفت:خانوم ما کتک خوردیم اما کسیو نزدیم...
دلم یک طوری شد...نمیدانم سوخته بود یا شرمنده بود
از گودر یک نفر
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
2 Comments:
سلام مریم خانم عزیز
وبلاگ بسیار خوبی دارین
ثبت این لحظه های قشنگ و دوست داشتنی باعث طراوت روح آدمی است
بهر حال ممنونم
با قدرت به این نوشته ها ادامه بدین
بنده با افتخار لینکتون میکنم.
شاد وسلامت وموفق باشید.
By رضا, at 4:14 AM
مریم عزیز
نمی دونی چقد این جا لذت بردم. وبلاگت به آدم آرامش می ده. یه آرامش وصف ناپذیر
By جلال, at 5:30 AM
Post a Comment
<< Home