معلم تاریخ
کلاسهایش اوائل عجیب بود. نظر ما را می پرسید درباره وقایعی که بیشترمان فکر می کردیم حتما همان است که کتاب نوشته. مثلا اینکه فتحعلی شاه و ناصر الدین شاه و کلا همه شاه ها چقدر بی عرضه و وطن فروش بوده اند. می گفت نظرهای مختلف وجود دارد. می گفت بحث و بررسی کنیم به مایی که فکر می کردیم تاریخ یعنی چه وقتی چه اتفاقی افتاد.
امتحان هایش کتاب باز بود.
و بیشتر نمره هم از پروژه ای در می آمد که باید در طول ترم گروهی انجام می دادیم.
اینها همه اش اما اصل مطلب نبود.
اصل مطلب یک روز گرم خرداد بود که خانم احمدی با مانتوی قهوه ای و چادر سیاهش (که تویشات شبیه انقلابی های فیلمهای تلویزیون می شد) آمد توی کلاس و گفت آن روز قرار است برویم پارک.
همه کلاس از مدرسه پیاده راه افتادیم به سمت پارک لاله. به چمنها که رسیدیم سر ظهر بود و آب پاش ها باز. همینطور خورد خورد کمی آب بازی می کردیم که دیدیم خانم احمدی چیزی توی این مایه ها گفت که :"این که نشد آب بازی." چادرش را تا کرد توی کیفش و همراه با ما دوید طرف آب پاش ها. 25 دختر دبیرستانی و یک معلم آدم بزرگ با مانتو و مقنعه های خاکستری و سیاه از زیر این آب پاش می دویدیم زیر آن آب پاش و جیغ می زدیم. آخر سر هم همینطور آب چکان، از وسط بلوار کشاورز برگشتیم مدرسه.
آنروز و احساسی که موقع دویدن و جیغ کشیدن وسط چمنها داشتم را هیچ وقت فراموش نمی کنم. احساس اینکه آنقدر ها هم دست و پایم بسته نیست، گاهی هم اگر کارهایی که مردم خوششان نمی آید بکنم به کسی بر نمی خورد، می شود بزرگ بشوم و باز از آب بازی توی چمن های وسط شهر لذت ببرم. می شود وقتی همه دنیا فکر می کنند این مانتو و مقنعه زشت بی قواره نشانه اسیری منست آزاد باشم و بخندم.
خانم احمدی با نیم ساعت آب بازی چیزی توی دل من کاشت که هنوز که هنوز است، گاهی که روبروی آینه ایستاده ام وول می خورد و رشد می کند.
چیزی که آینده را یکهو روشن و پر امید کرد.
ممنون خانم احمدی.
هرجا که هستید.
ولی از ته دل امیدوارم که ایران باشید و توی این روزهای گرم مرداد یک سری دختر دبیرستانی مثل من را که شاید کم کم ترس از محدودیت های اجتماعی دارد توی دلشان جا می گیرد ببرید آب بازی.
Labels: معلم
3 Comments:
این خانم احمدی معلم تاریخ ما هم بود. سال ۷۶. گروه ما پروژهٔ آخر ترم را انتخابات خرداد ۷۶ برداشت. کلی پرسشنامه پخش کرده بودیم قبل از انتخابات. من با پای گچ گرفته همهٔ مناطق تهران رفته بودم و به مردم پرسشنامه داده بودم که پر کنند. نتایج نظرسنجیهای قبل از انتخابات برای خودمان هم عجیب بود. قرار بود نتایج را جمعبندی کنیم و تحلیل کنیم و بشود پروژهمان. مهلت تحویل قبل از انتخابات بود. طبیعتاً تنبلی کردیم و کاری برای جمعبندی و نوشتن پروژه نکردیم. امتحان آخر ترم گروهی و کتابباز بود. باید یکی از سخنرانیهای خیلی طولانی ماقبل ۵۷ خمینی را تحلیل میکردیم. خانم احمدی گفت نمرهمان را میدهد به این شرط که قول بدهیم پروژه را بعداً تحویل بدهیم.
طبیعتاً همهٔ همگروهیهای من خوش و خرم بیخیال پروژه شدند. من دچار عذاب وجدان شدم و تنهایی شروع کردم به نوشتن. البته پای گچگرفته هم بیتأثیر نبود. صفحاتی نوشتم در جمعبندی نتایج نظرسنجی مردم در مورد شرکت در انتخابات و اینکه بیشتر مردم رأی میدهند حتی آنهایی که قبلاً هرگز رأی ندادهاند و البته بیشتر آنها هم به خاتمی. همینطور صفحه سیاه میکردم و نظرسنجیمان را جمعبندی آبکی میکردم تا اینکه پدرم آمد و شروع کرد سؤال کردن. پرسید فکر میکنی چرا این همه مردم میخواهند رأی بدهند، حتی آنهایی که قبلاً رأی ندادهاند؟ گفتم خب به خاطر خاتمی. گفت همین را بنویس. باورم نمیشد میشود تحلیلی اینقدر جسورانه در پروژهٔ تاریخ مدرسه نوشت. در پروژهای که تحویل دادم، در تحلیل تقریباً همهٔ بخشهای پرسشنامه نوشته بودم به علت حضور خاتمی. نوشته بودم اینکه زنان و جوانان و رأیاولیها رأی میدهند به علت حضور خاتمی است. الآن که ۱۳ سال گذشته هنوز یادم است که چقدر احساس جسارت میکردم وقتی اینها را مینوشتم.
دوم خرداد با پای گچگرفته و با پدرم رفتیم و رأی دادیم.
By ف, at 4:30 PM
کامنت قبلی مال من بود.
By فرزانه, at 4:31 PM
من هم سال 76 باهاش کلاس داشتم.و پروژه من هم نظر سنجی انتخابات بود. از دکتر و مهندس و استاد دانشگاه و معلم مدرسه، تا کارگر ساختمون و زن دستفروش....
By مریم, at 7:12 PM
Post a Comment
<< Home