آدمهای خوب شهر

Saturday, February 25, 2012

حق الزحمه

40 ـ 30 روز پیش یه بندة خدا تماس گرفت و گفت: شمارة شما رو از فلانی گرفتم. یه زحمتی داشتم. اولش از اون اصرار که لطفاً این کار رو انجام بدید، از منم انکار که خداییش وقت نمی‌کنم. بعد دیدم الان این قطع می‌کنه چند دقیقة دیگه رفیقم زنگ می‌زنه اینقد سرمو می‌خوره که بگم باشه چشم انجام می‌دم. گفتم خب چه کاریه سنگین و رنگین به همین بندة خدا میگم چشم انجام میدم. 
بعد گفت: فقط یه مسئله‌ای ... گفتم: چی؟ گفت: کار باید تا آخر هفته انجام بشه و الا نه به من، نه به بقیة رفقا که برای این کار وقت گذاشتن و نه به شما حق‌الزحمه‌ای تعلق نمی‌گیره. با خودم گفتم چه قرارداد باعشقی! زور زورکی کار رو قبول کردم، تلویحاً هم پذیرفتم که اگه یه کار 15 ـ 10 روزه رو تو یه هفته انجام ندم، حق‌الزحمه نگیرم!
خلاصه به‌رغم مشغلات زیاد، کار رو تو کمتر از چهار روز انجام دادم برا بندة خدا ایمیل کردم. هفتة پیش دوستم زنگ زده میگه حاجی چرا ما رو شرمندة این بندة خدا کردی؟ خب نمی‌تونستی کار رو انجام بدی میگفتی نمی‌تونم دیگه! می‌دونی چقد تعریفتو کردم؟
متوجه شدم که کار رو اشتباهی به یه آدرس دیگه ایمیل کردم. اون ایمیل رو برا دوستم با رفیقش ایمیل کردم با یه پیام عذر‌خواهی و توضیح ماجرا. امروز صبح از بانک یه پیامک اومده که فلان‌قدر پول به حساب شما واریز شد. کاشف به عمل اومد که این آقا تقریباً یک‌ونیم برابر مبلغ تعهدش به حسابم واریز کرده. زنگ زدم میگم: جناب! ایمیل من فقط برا این بود که بگم انجام کاری که قبول کردم برام مهمه. خداوکیلی انتظار اجرت ندارم. من قبول کرده بودم که اگه به موقع نرسید انتظاری نداشته باشم. از بابت اتفاقی هم که افتاده شرمنده‌م. بعد گفتم پول رو به حسابتون برمی‌گردونم. رفیق جدیدمون کلی تشکر کرد از انجام کار و گفت: نه بابا دیر نشده، من از کارفرمای اصلی وجه حق‌الزحمه رو تمام و کمال دریافت کردم. فایل شما به موقع رسید. کلی هم از کار تعریف کرد.
این بندة خدا می‌تونست این 400 تومن رو برا خودش برداره. من هم واقعاً پیگیر ماجرا نبودم. یه حس خوبی دارم امروز. 


نویسنده: ناشناس

Labels:

تاکسی شکلاتی

امروز صبح سوار تاکسي اي شدم که قبل از سوار شدن از من خواست روي درب را بخوانم که نوشته بود با لبخند وارد شويد بعد قانون ماشين را گفت که در اين تاکسي صبحانه داده مي شود که اگر جلو بنشيني بايد لقمه درست کني  لذا اگر سختت است عقب بنشين تجربه اي متفاوت و بسيار جالب بود. اين راننده اسم تاکسي خود را تاکسي شکلاتي گذاشته بود و بي دريغ و کاملاً بي غل و غش و بي تکلف به مردم محبت مي کرد و در همان  چند دقيقه  تا مقصد بين خودش و مسافران يک جريان انرژي مثبت و محبتي ايجاد  کرد.
در ابتدا يک شکلات به مسافران تعارف مي کرد وسپس با برگه اي  مسافراني را که براي اولين بار سوار اين تاکسي شده بودند با اهداف و چگونگي کارش آشنا مي کرد سپس دو عدد دستکش يکبار مصرف به مسافر جلويي ميدادتا براي همه لقمه بگيرد ظاهراً وقت ناهار هم ناهار مي دهد.
جالب است که نه تنها کرايه را مثل بقيه راننده ها مي گيرد بلکه هيچ مبلغ اضافه اي هم نمي گيرد ظاهر تاکسي و خودش و نظافت سفره وادب راننده وخلاصه همه چيز طوريست که با هر روحيه اي وارد مي شوي به او اعتماد مي کني و مثبت تر مي شوي.
در هر حال جاتون خالي صبحانه اي دلپذير صرف کردم (بربري تازه با خامه عسل - البته چاي هم اختياري بود) اين تجربه زيبا  نشان داد هر انساني ميتواند در سطح خودش هدفي متعالي گذاشته و در حد خود بکوشد تا بر ديگران تاثير مثبت بگذارد .و لزومي ندارد ما همه چيز را با ديد منفي نگاه کنيم.
کنجکاوي ام باعث شد که در اينترنت سرچ کنم . مطالب جالبي ديدم  از آنجا که مي دانم هنوز مثل من سلامت و بي غل و غشي موضوع را باود نداريد توصيه مي کنم لينک پيوست را مطالعه کنيد. باشد که ما هم از اين راننده خوب ياد بگيريم



Labels:

Thursday, February 23, 2012

سرمای تهران و گرمای آدم خوب

چند روز پیش با مادرم از مطب دکتر تو خیابون شریعتی اومدیم بیرون. دنبال آژانس می گشتیم. هوا سوز و سرمای سختی داشت.از اون جایی که فکر می کردیم دیگه سرمای هوا برنمی گرده لباس گرم هم نیورده بودیم. سردرد سینوزیتیم که تازه خوب شده بود داشت شروع می شد. آخرش رفتیم تو یه فروشگاه و از فروشنده پرسیدیم این طرفا آژانسی سراغ داره یا نه. که ایشون خودشون برامون با آژانس تماس گرفتند و گفتند هوا سرده تو فروشگاه بمونید تا ماشین بیاد. آقای فروشنده فروشگاه ریباک خیابون شریعتی! هیچ وقت این کار شما رو فراموش نمی کنیم!

نویسنده:"نرگس"

Labels:

Wednesday, February 22, 2012

دغدغه....

این رفیقمون ازون آدماس که دغدغة رزق حلال داره. معمولاً هر کاری رو که قبول می‌کنه چند برابر انتظار کارفرما یا ناظر یا هرچی، بازدهی داره؛ خلاصه خیلی آقاس. میگه فلانی یه مقدار پول لازم دارم (با یه صدای ناراحت و محزون و مرتعش) بعد تعریف می‌کنه که یه نفر ازش پول خواسته که نمی‌تونه بهش بگه ندارم. پول خودشم کافی نیست. بعد تعریف می‌کنه این آدمی که پول خواسته ازون آدماس که نمیشه بهش گفت، نه. بعد تعریف می‌کنه چه آدم آزاده‌یه که به خاطر این که زیر بار هر شرایطی نمیره چه می‌کشه.
بعد تعریف می‌کنه از رفیقمون که به خاطر اینکه خانم فلانی که شأن و منزلتش از حیث تحصیل و شرایط خانوادگی و خیلی چیزای دیگه خیلی بالاست اما اونم چون خانوادگی زیر بار هر شرایطی نمی‌رن تن به سرایداری داده، چقدر گریه کرده.
بعد میگه اگه بدونی چه آدمی ازم کمک خواسته. بعد دوباره آآه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه.
آدمایی که یه جورین که نمیشه بهشون گفت نه، خوبن
آدمایی که زیر بار هر شرایطی نمیرن، اما سرایداری میکنن خوبن
آدمایی که گریه می‌کنن خیلی خوبن
آدمایی که صداشون می‌لرزه خیییییییییییییلی خوب

نویسنده: ناشناس

Labels:

وسایل خانه خریداریم!

این متن را یکی از دوستانم از صفحه فیس بوک یکی از دوستانش برام فرستاده و من نویسنده را نمی شناسم)

داشتم اخبار دادگاه 3 هزار میلیارد تومانی را دنبال می کردم که زنگ منزل ما به صدا در آمد....داستان را از آنجا آغاز می کنم که موتور یخچال فریزر مان مدتی پیش سوخت . مارک سامسونگ بود و 18 سال کارکرده بود. صاحب نظران فنی گفتند تعویض موتور صرفه اقتصادی ندارد. به توصیه آنها یخچال جدیدی خریدیم و یخچال اسقاطی را موقتا گذاشتیم توی انباری . هفته پیش این کالبد بی خاصیت و جاگیر را به یکی از این وانتی ها که با... بلندگو توی کوچه ها جولان می دهند و از آهن قراضه تا یخچال و تلویزیون و لباسشویی و... می خرند، فروختیم 35 هزار تومان. امروز زنگ خانه را زدند. گوشی ایفون را برداشتم تصویر مرد جوانی را دیدم گفت : هفته قبل من از شما یخچال خریدم ؟ گفتم : بلی . گفت : تشریف بیاورید جلو در یه دقیقه . پیش خودم گفتم : « یارو دبه کرده و حتما میگه گرون خریده و می خواد یه کلکی سوار کنه و...» . با این فکر منفی رفتم جلو در . شناختم . همان جوان 25-30 ساله بود. گفت: «من یخچال شما را فروختم. خریدار بعدا به من گفت که داخل یخچال یک کارتون بوده و توی اون یک آبمیوه گیری و بابت اون 15 هزار تومان به من داده . آمده ام پول آبمیوه گیری را بدهم» . گفتم : «چرا آب میوه گیری را نیاوردی؟ »گفت : «خریدار به من نداد و اصلا من آبمیوه گیری را ندیده ام » . کار دیگری نمی توانستم بکنم . وقتی پول را می داد مرتب می گفت : «حلال کنید». پول را گرفتم و مرد جوان خداحافظی کرد و رفت . به خودم می گویم : او چرا برگشت؟ البته قیمت یک آبمیوه گیری آکبند خیلی بیشتر از 15 هزار تومانه ، نکنه کلکی توی کارشه ؟ نکنه ....اما زود این فکر های منفی را کنار گذاشتم . او می توانست برنگردد و همین 15 هزار تومان را برای خودش بردارد. چه چیز او را برگرداند؟ به نظرم وجدان و شرافت . اگر مثبت فکر کنم به این نتیجه می رسم که اخلاق هنوز در جامعه ما زنده است. هنوز در جامعه ما افراد زیادی هستند که می خواهند نان حلال بخورند . کارمندان زیادی هستند که درگرفتار فقرند و رشوه نمی گیرند. مدیران شرافتمندی هستند که کار خود را درست انجام می دهند. بساز و بفروش ها و پیمانکاران درستکار وجود دارند. کاسب هایی که گران فروشی و کم فروشی نمی کنند. معلمانی که تلافی کمبود حقوق و سختی معیشت را سر دانش آموزان در نمی آورند. این وانتی جوان ، فقیر و کم سواد اصرار داشت که من حلال کنم و حلال کردم . لابد می خواست لقمه حرام سر سفره خانواده اش نبرد. کار این آدم تلنگری بود بر ذهن من که این همه نگوییم جامعه ایران دچار فروپاشی اخلاقی شده است. بدی و بی اخلاقی هست اما آن را تعمیم ندهیم . در کنار زشتی ها و بدی ها زیبایی ها و خوبی ها را هم ببینیم... از امروز به بعد صدای گوشخراش وانتی ها برای من معنای متفاوتی دارد

Labels:

Wednesday, February 01, 2012

حجامت روح

دیشب خسته و کوفته و دمغ، از یه جلسه پر از حرفای قلمبه‌سلمبه و بی‌خاصیت برمی‌گشتم خونه. از فرط بغض و بی‌خاصیت‌پنداری خودمو و همه‌چی داشتم خفه می‌شدم. حتی نمی‌تونستم آه بکشم. تو مترو یه دستفروش میانسال شکلات میوه‌ای ترش با طعم انار می‌فروخت. (خودش می‌گفت خیلی خوشمزه‌س) این آقائه که روبروی من بود یه بسته خرید. بعد 50-40 ثانیه دیدم داره داد می‌زنه آقا پولت افتاد. آقای فروشنده گویا نشنید. دیدم با یه حالت هیجانی و انگار وحشت‌زده خیز برداشت طرف پول اون بنده خدا، هزار تومنی رو برداشت، دوید سمت فروشنده که 40-30 قدم دور شده بود. وقتی برگشت سر جاش نشست، رو به من گفت: اگر 10 درصد سود هر بسته برا این بندة خدا باشه، 1000 تومن یعنی سود فروش 10 بسته. بعد سرشو چسبوند به شیشه مترو، نفهمیدم نفس بلند بود یا آه کشید. حیف که من کمی خجالتیم و الا دوست داشتم خم می‌شدم و پاهاشو می‌بوسیدم. یه لحظه که نگاهمون تلاقی کرد، حس کردم با اون نگاه خسته اما مهربون و مصممش همة چرک و چیلی‌های روح و روانم رو کشید بیرون. 


نویسنده: ناشناس

Labels:

چابکی سانتی مانتال!

با بی آر تی می رفتم تجریش ، یه دختر خانوم فوق العاده سانتی مانتال نشسته بود کنارم که در تمام طول راه فکر می کردم چطور می تونه با این کفش های پاشنه 15 سانتی راه بره ، و چطور می شه با این ناخن های مانیکور شده و لاک زده ی شیک کار کرد و آخ هم نگفت. تا رسیدیم ایستگاه پارک وی ، یک خانم پیر با یک چمدان بزرگ می خواست پیاده بشه ، دخترک در یک چشم به هم زدن پاشد و با همان کفش ها و همان ناخن ها ی بلند چنان تند و سریع دست خانومه را گرفت و چمدانش را برد از اتوبوس پایین و برگشت نشست سر جاش که دهان همه مان باز ماند از این همه چالاکی و این همه مهربانی .


نویسنده: پیرفرزانه

Labels: