آدمهای خوب شهر

Thursday, September 28, 2006

اهواز – 24 متري – روز عاشورا .
هوا بدجوري گرم است و من و خاله و دختر خاله ام داريم دسته هاي سينه زني رو نگاه مي كنيم .خيابان ها خيلي شلوغ است و مي دانيم از ساعت 11 به بعد ديگه تاكسي گير نمي اد...ساعت 12ميشه و ما سرگردان توي خيابان دنبال يه ماشين...همينطور كه كنار جاده ايستاديم يه پرايد جلومون مي ايسته. يه مرد جوون و شيك ازسمت شيشه پنجره به خاله ام ميگه :
- من مي رسونمتون خانوم.
اون اصلا به من و دختر خالم نگاه نمي كنه. خالم مونده چي بگه!!!!! همون لحظه يه زن ومرد ديگه اي هم اونطرف تر مي ايستن...مرد جوون به اونها ميگه بياين . حالا ما پشت ماشين نشستيم و ان دو جلو.
كجا ميرين خانوم؟
- يوسفي اگه زحمتي نيس البته!
- خواهش ميكنم...
وقت پياده شدن خالم ميگه آقا چقدر بدم؟
مرد جوون ميخنده و ميگه من كه راننده تاكسي نيستم! دعام كنيد.
ميگم اجرتون با امام حسين.

نویسنده:
اذين فروزان مهر

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home