آدمهای خوب شهر

Tuesday, September 19, 2006

یه خانوم خوب
---------------
به ثبت نام اینتر نتی برادرم نرسیدم ، باید حضورا به محل موسسه می رفتم ، ساعت 10 صبح بود ، قبل از ساعت یک جوابگو نبودند ، در لیستی که به در شیشه ای موسسه زده بودند اسمم را نوشتم، خیلی داغون بودم ، اگه تو اون ساعت دلخواهش ثبت نام نشه چی؟ این کلاس زبان از مدرسه برای خودش و مامان مهمتر بود،دوستم که حال و روز منو دید گفت که تا ساعت 1 نشینم اونجا و برم شرکتشون ..حدود ساعت 12 بود که برگشتم چشمتون روز بد نبینه لیست ما رو کنده بودن و به جای اون یک لیست تازه زده بودند که شماره من 127 شد..فشار روانی این قضیه از یک طرف و فکر ناراحتی مامان از طرف دیگه اونقد اذیتم کرد که نا خواسته اشک از چشمانم جاری می شد.. هر چی تلاش می کردم که نذارم دونه های اشک از چشمانم قل بخوره پائین ، انگار نه انگار مثل چی اشک می ریختم ..تمام اونهایی که از من دیر تر امده بودند کارشان انجام شده بود ..دیگه داشتم ناامید می شدم که یه خانومه زد یهم و گفت بده فیش و کارتشو من ببرم ، گفتم نه اولش و بعد اصرار کرد...خیالم راحت شد..از دفتر ثبت نام هم مرتب با موبایلش با من صحبت می کرد و خیلی مهربانانه ازم می خواست که اطلاعات برادرم رو تکمیل کنم...خیلی دوست داشتنی بود پائین که اومد فقط گفت دیگه گریه نکن ..

نویسنده:
ناشناس

Labels:

4 Comments:

  • خیلی بدئه ها.یعنی این قدر به برخورد با آدم های بد (یا دست کم برخوردهای خیلی بد آدم ها شاید خوب)عادت کرم که هرروز می ام این جا رو بخونم ببینم آخرین اخبار مربوط به خوبی چی بوده.

    By Anonymous Anonymous, at 11:49 PM  

  • یک ربع هم نمی شود که یک متن نا امید در مورد دوستی و روابط خوندم که اعصابم رو خورد کرده، یه دفعه از بیرون صدای خوبی میاد. صدای یه آهنگ. ذوق می کنم، گهگاهی یک مرد با ویولنش می آید و این بار هم اوست. برخلاف بقیه واقعا هنرمندانه و زیبا می زنه. می رم توی بالکن. نگاههای بابام رو از پشت پنجره حس می کنم. نگاههایی که هشدار می دهد نباید پایین بروم و پول بدهم. دوست دارم حداقل ازش تشکر کنم. مردی از خونه روبه رویی میاد بیرون. مردی با یک کالسکه ی بچه. بچه رو نوازش می کنه. و می بردش کنار مرد نوازنده. بعد به کارگرهایی که در خانه ی بغلی ما هستند نگاه می کند که همگی با هم به دیوار تکیه دادند و به این هنرمند زل زدند و بعد سرش را بالا می گیرد و به من نگاه می کند. انگار می فهمد. جیب هایش را می گردد، هر دو جیب. پول ها را به آقاهه می ده. آقاهه هیچ نمی گه (یا خیلی یواش می گه) و فقط ادامه می ده. نمی ره. کنار کالسکه ایستاده و می نوازد. ماشینی با سرعت رد می شه. چند دقیقه بعد ماشین دنده عقب بر می گردد. دختری کوچیک بیرون می آید و پولی به این آقا می دهد و می رود. صدایش را می شنوم که می گوید "ممنون". باز همانجاس و روبه روی کالسکه. ناگهان دیگر نمی زند و رو به پدرش می گوید "مرسی آقا"
    و همینطور که دوباره شروع می کند به نواختن، دور می شود.
    پدر بچه رو باز نوازش می کنه و با کالسکه اش به خانه بر می گردند

    By Anonymous Anonymous, at 6:12 AM  

  • چه فضای خوبی داره متن پانته آ..

    By Blogger F, at 6:22 AM  

  • نمی دانم از چه راهی سر از اینجا
    درآوردم اما به خوب جایی رسیدم و از این به بعد به شهرتان با ادمهای خوبش سر خواهم زد

    By Anonymous Anonymous, at 7:27 AM  

Post a Comment

<< Home