آدمهای خوب شهر

Monday, June 16, 2008

یک بار اون موقع که ده سالم اینا بود ، از یک سر پایینی با دوچرخه داشتم پایین می آمدم که کله ملق شدم
توی خیابون بودیم . و من در بچگی به شدت می ترسیدم کسی بفهمه من دارم گریه می کنم
یک خانومه اومده بود کمکم انگار منو فهمیده بود
بهم گفت : من چشم هام رو می بندم خب ؟
بعد بلندم کرد . منو برد خونه مون که ده متر اونطرفتر بود .
چشم هاش رو بست . یه کمی هم از زیرش نگاه می کرد . اما من این خیلی یادم مونده .

نویسنده: پانته آ

Labels:

1 Comments:

  • یه روز صبح که داشتم میرفتم کلاس زبان دیرم شده بود بدو سوار تاکسی شدم قبل از اینکه پیاده بشم پولشو دادم به راننده کیف پولمو گذاشتم روی پام که اگه بقیه شو خواست بهم بده بزارم تو کیفم .. تا اینکه رسیدم به مقصد پیاده شدم رفتم کلاس بعد از کلاس دوستم بهم گفت که بیا بریم کتاب بخریم رفتیم دیدم ای داد بیداد کیفم نیست منم خیلی دقت میکنم که چیزی گم نکنم ولی اونروز نمیدونم چی شد که او اتفاق افتاد... خیلی ناراحت شدم چون گواهینامه ام و کلی کارت و این چیزا توش داشتم... چون تاکسی محلمون رو میشناختم رفتم تا پیداش کنم چون حدس میزدم که اونجا باشه هر چی واستادم نیومد از راننده های دیگه پرسیدم گفتن که اون ساعت میره جای دیگه کار میکنه عملا نا امید شدم تا اینکه رسیدم خونه مامانم نگران شده بود از دیر کردنم گفتم جریان اینه گفت اتفاقا یه خانومی تماس گرفت گفت کیفتونو پیدا کردم من الان سر کارم هستم شب میام خونه بیایید بگیرید...منم کلی خوشحال شدم چون دفتر تلفنم تو کیفم بود اون تماس گرفته بود
    رفتیم در خونش کیفو گرفتیم اونم گفت شانسی اون روز دیرش شده بود که تو تاکسی کیفو پیدا کرده بود...محتویات کیفم دست نخورده مونده بودو از همه مهمتر این بود که کیفم دست یه آدم ناجور نیوفتاده بود وگرنه بیچاره میشدم!

    By Anonymous Anonymous, at 5:13 PM  

Post a Comment

<< Home