آدمهای خوب شهر

Monday, July 13, 2009

الله اکبر

همسایه هامون رو نمی شناسم اصلا. جز همین مامان بزرگ و دایی که کنارمونن. شاید واسه همینه که نمی شناسم بقیه رو.

دایی میاد تو حیاط. من تو ایوونم و صدام گرفته. چند تا الله اکبر میگه. صداش بلنده. یکی دو نفر از خونه های اون ور اضافه می شن. دایی می گه "به خاطر کیمیا می گم" . صدای کیمیا از ایوون خونه شون میاد. جواب می دم بهش.

دو نفرن. نمی شناسمشون. اصلا. جز اینکه می دونم اولی زیاد حوصله نداره. همون شب اول بود که حالشو داشت. اون می گفت، من و نفر سوم جواب می دادیم. سکوت که می شد، جا به جا می شدیم. من می گفتم، اونا جواب می دادن. نفر اول الله اکبراشو مث تکبیر اول نماز می گه. معمولا هم آخرشو ول می کنه. هر از گاهی ام "یاحسین میرحسین" و "مرگ بر دیکتاتور" می ندازه وسطش. دیشب معلوم بود که حتی نیمده پای پنجره. یه صداهای بی رمق کمی میومد. امروز هم فقط دو سه بار گفت. نفر دوم "ر" رو یه جوری می گه. فکر کنم قرآن که می خونن اینجوری می گن. صداش خیلی بلند نیست. همراهه ولی.

یه خونه هایی هم هستن، یه کم دورتر. هماهنگ می شن راحت. هی می گن "ای ملت با غیرت، حمایت حمایت" . اینو که می گن ما سه تا بلند تر داد می زنیم... من که خسته می شم، ساکت می شم، نفر دوم که می گه-فک کنم- لحنش عوض می شه. اونجوری می شه که وقتی می خوای یه سری پشت سرت بگن. منم میام بعد. دوباره شروع می شه...

رهگذر ها هم هستن. از تو ماشین، یا پیاده. اونا آدم و ذوق زده می کنن.
می شناسیم همدیگرو، کم کم...

از وبلاگ "شبانی که دستهای خدا را می شست"

0 Comments:

Post a Comment

<< Home