مهماندار
توی سه روز گذشته اونقدر درگیر بیمارستان و مراسم ختم و شوکه بودم که هیچ سکوتی پیدا نشده بود که فاجعه رو مرور کنم.
خانواده عمه ام توی جاده تصادف کرده بودن . فوت شوهر عمه،به کما رفتن اون یکی عمه ام که همراهشون بود و بستری بودن و جراحات شدید جسمی و روحی این عمه و دوتا بچه هاش . همه با هم توی سکوت سرم می پیچید .
مهماندار میز جلوی صندلیم رو که باز کرد تازه نگاهش کردم.
یه آقای قد بلند و خوش چهره بود که لبخند میزد مات نگاهش کردم.یه بسته پذیرایی هواپیمایی و یه آبمیوه گذاشت روی میز
نمی دونم چی گفت که باز برگشتم نگاهش کردم.یه زانو خم شده بود و داشت از توی اون میز پذیرایی شون دو تا بسته دیگه با آب میوه در می آورد. بسته ها رو ازش گرفتم و گذاشتم روی میز مسافر بغلی .
لبخند زد و گفت مرسی کمکم می کنید اما چرا اینقدر با انرژی منفی؟
مات نگاهش کردم.
تو خودم بودم که باز اومدن برای جمع کردن ظرف های پذیرایی شده. باز اومد لبخند زد و شروع کرد بسته رو باز کردن . نی آب میوه رو زد و گفت اینا باشه شما بخوری من بعدن میام می برم.و ظرف های مسافرهای بغلی رو که تحویل گرفت باز موقع رفتن آروم گفت حداقل آب میوه اش رو بخورید.
نمی دونم چرا شرمنده شده بودم مثل بچه های حرف گوش کن فقط سر تکون دادم. آب میوه رو خوردم .نمی دونم باز چقدر گذشته بود که اومد ظرف های جلوی من رو ببره.
گفتم مرسی گفت اتفاق بدی بوده نه؟
گفتم آره خیلی بد گفت اگه با فکر کردن چیزی حل نمیشه بهش فکر نکن
تا اخر پرواز هربار رد شد سرتکون داد و لبخند زد
موقع پیاده شدن از دوردم در خروجی هواپیما دیدمش باز سر تکون داد و لبخند زد
لبخند زدم
وقتی رسیدم بهش گفت آفرین بالاخره لبخند زدی
نگاهش کردم و فقط تونستم بگم مرسی
نویسنده: شیدا
Labels: کارمندان
2 Comments:
چه آدم خوب و با انرژی مثبتی...دمش گرم.
By Anonymous, at 5:28 AM
در کل خوب بودن چیز خوبیه و من از آرزوهام اینه که آدم خوب باشم ولو اینکه به جامعه ام خدمت نکنم...
By Anonymous, at 8:48 AM
Post a Comment
<< Home