آدمهای خوب شهر

Monday, December 15, 2008

كلاه شاپو

وقتي 5 ساله بودم و كودكستان مي رفتم روزي در راه گم شدم. يك آقاي مغازه داري كه بقالي كوچكي داشت مرا ديد كه دارم گريه مي كنم و به هر طرف مي دوم. مرا روي چهارپايه اي جلوي مغازه اش نشاند و بهم شكلات داد كه البته نخوردم و همچنان گريه مي كردم. اما او با صبر و حوصله با مهرباني با من حرف زد و گفت چي دوس داري بهت بدم بخوري. منم گفتم اون كلاهتو بده بازي كنم. چيزي نگفت و كلاهش را از سرش برداشت و به من داد. در حال بازي با كلاه شاپوي پيرمرد بودم كه مامانم پيدايم كرد.

آن آقا چند سال بعد فوت كرد. هر وقت از كنار مغازه اش رد مي شوم، با آن كه اسم آن پيرمرد را ياد ندارم به ياد كلاه شاپويش مي افتم و آرزو مي كنم روحش شاد باشد.

نویسنده: neo

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home