هی شماهایی که مهرباناید
(با تشکر از بهمن برای معرفی)
غروب 27 اسفند بود٬ تهران. رفته بودم بستهای از قطار بگیرم٬ از میدان راه آهن باید میرفتم فرودگاه٬ باید نیم ساعته میرسیدم. اگر نه طبق معمول از پروازم جا میماندم. پلیس راهنمایی و رانندگی را دیدم که آن گوشه ایستاده تلاش بیخود میکند برای کم کردن ترافیک. رفتم پای مرسدس بنزشان٬ گفتم سلام آقای پلیس من را میرسانید فرودگاه؟ اگر آژیرتان و چراغتان را روشن کنید ممکن است برسم. فکر کردم یک طرف معابد بنارس٬ یک طرف در بدترین حالت لحن بد پلیس. میارزید به امتحاناش. به هم نگاهی کردند٬ بزرگترش گفت مگر چند بار در طول دوران خدمتمان یکی ممکن است ازت بخواهد با آژیر برسانیاش فرودگاه سوار شو. توی مسیر هم هی ازشان میخواستم که با بلنگویشان اتومبیلها را صدا کنند که بروند کنار: اون ور اون پاتروله٬ این تاکسی نارنجیه...٬
Labels: پلیس
2 Comments:
دیشب بعد از گذروندن یه روز پر دردسر با اعصابی داغون ساعت 10 زد به سرم گیتارمو برداشتم و از تهران سوار ماشین شدم تا برای دو روز بیام بابل پیش خانواده ام...
نفهمیدم کی تو ماشین خوابم برد تا راننده 2 صبح بیدارم کرد و دیدم رسیدم آمل! راننده ازم خواست تا با یکی از ماشینهای خطی آمل بابل بقیه راه رو طی کنم و منم گیتارمو برداشتمو تو یه ماشین نشستم تا مسافر پر بشه...
نصفه شب بود و من که خوابم پریده بود و حوصله منتظر مسافر موندن و تماشاکردن راننده های 40-50 ساله جاده ای سیبیلوی دوروبرمو نداشتم، برای اینکه دوباره به فکر و خیال فرو نرم گیتارمو برداشتم و همون توی ماشین شروع کردم واسه دل خودم آهنگ زدن!
چند دقیقه بعد راننده با یه مسافر اومد طرفم و من اومدم سازمو جمع کنم که راننده گفت: منهم خیلی موسیقی رو دوست دارم! تو عقب راحت بشین و سازتو بزن! چراغ سقفی ماشین رو هم برام روشن کرد و راه افتادیم...
من متعجب چند تا از آهنگهای هایده و حمیرا و سیاوش و ... رو براشون زدم تا وسط راه یه مسافر ترکمن که میخواست بره گنبد سوار شد. باز هم نذاشتن سازمو جمع کنم، گنبدیه کیف گیتارمو نگه داشت تو بغلش که مزاحمم نباشه و به مسافر جلویی گفت شیشه ماشین رو بده بالا که صدای ساز خوب بپیچه و...
عجیب بود! ساعت 2 صبح یه ماشین با چهار تا مسافر که همدیگه رو نمیشناختن... اونشب راننده برام تعریف کرد از روزی که تو دوران دانشجوییش یه سر رفت تخت جمشید و انگلیسیها رو دیده که دسته جمعی ویولون میزدن، آرزوشه یه باغ 500 متری داشته باشه و یه ویولون که به کمکش بتونه با درختهای باغش حرف بزنه اما الان با این سن و سال هنوزم ساعت 2 صبح برای کمک خرجش داره مسافرکشی می کنه!
(مسعود)
By Anonymous, at 6:38 PM
از قمار های خیلی جالب بود ... آفرین...
By Anonymous, at 11:50 PM
Post a Comment
<< Home