شکلات
یه دختر کوچولوی فسقلی 4 ,5 ساله رفته بود رو کول مامانش خسته بود یکی بهش شکلات داد یکی آب یکی بیسکوئیت تمام پسرهای دور و بر رفتن بهش گفتن بغل ما میای عمو فسقلی قبول نکرد . مامانش خندید , به همه : مرسی بچه ها از همراهیتون .
از وبلاگ "به همین سادگی":
2 Comments:
یه روز با یکی چت کردم
قرار شد همو ببینیم
وقتی همو دیدیم و نشستیم کنار هم
شروع کردیم هر کدوم از گذشته مون گفتن
اختیار دل منم از دستم در رفت
چهل دقیقه ی تموم از عشقم گفتم
یه پسر عاشق یه پسر دیگه فکر کن
اون هم عشقی او قدر سوزناک
اگه کتکم می زد حق داشت
وقتی یادم اومد چه خبطی کردم نگاش کردم
دیدم داره اشک می ارزه
به پهنای صورت
کلـــــــــی بردباری ازش یاد گرفتم
By حمید, at 10:01 AM
نوشته های این وبلاگ به طرز جادویی به من امید و شور و نشاط میده. خیلی ناراحت بودم از اینکه چند وقت بود آپدیت نمی شد. ممنون از اینکه امید دادن رو دوباره شروع کردید
By Anonymous, at 10:08 AM
Post a Comment
<< Home