آدمهای خوب شهر

Monday, July 13, 2009

شکلات

یه روز فکر می کنم هفت تیر تا ولیعصر موقع برگشت از کمر درد خم شدم یه دفعه یه دست گذاشته شد روی کمرم یه صدای مهربون یه خانم همسن مامانم شاید : آی آی آی جوونای این دوره زمونه رو چقدر نازک نارنجی شدین شما ها .کمرمو مالید و رفت دوسش داشتم چه آشنا بود.

یه دختر کوچولوی فسقلی 4 ,5 ساله رفته بود رو کول مامانش خسته بود یکی بهش شکلات داد یکی آب یکی بیسکوئیت تمام پسرهای دور و بر رفتن بهش گفتن بغل ما میای عمو فسقلی قبول نکرد . مامانش خندید , به همه : مرسی بچه ها از همراهیتون .

از وبلاگ "به همین سادگی‌":

2 Comments:

  • یه روز با یکی چت کردم
    قرار شد همو ببینیم
    وقتی همو دیدیم و نشستیم کنار هم
    شروع کردیم هر کدوم از گذشته مون گفتن
    اختیار دل منم از دستم در رفت
    چهل دقیقه ی تموم از عشقم گفتم
    یه پسر عاشق یه پسر دیگه فکر کن
    اون هم عشقی او قدر سوزناک
    اگه کتکم می زد حق داشت
    وقتی یادم اومد چه خبطی کردم نگاش کردم
    دیدم داره اشک می ارزه
    به پهنای صورت
    کلـــــــــی بردباری ازش یاد گرفتم

    By Anonymous حمید, at 10:01 AM  

  • نوشته های این وبلاگ به طرز جادویی به من امید و شور و نشاط میده. خیلی ناراحت بودم از اینکه چند وقت بود آپدیت نمی شد. ممنون از اینکه امید دادن رو دوباره شروع کردید

    By Anonymous Anonymous, at 10:08 AM  

Post a Comment

<< Home