پنج شش روز مونده بود به مهلت ارسال مدارک برای دانشگاه جدیدم. اموزش دانشکده بودم. مسول آموزش با این که می دونست کارم فوری، خیلی عجله نمی کرد. منم ناراحت که اگه تا ظهر نرسونم دست مترجم فرصت و از دست دادم.مسول اموزش به همکارش نگاه می کرد ومی گفت: فقط وقتی با هامون کار دارند سراغی از مون می گیرند؛ خرشون که از پل گذشت دیگه کاری به کارمون ندارند، می رند خارج وما رو هم فراموش می کنند. همکارش اومد مدارک من و گرفت و با سرعت و نهایت دقت آماده کرد و گفت : چه به یاد ما باشه چه نباشه.
و من هنوز هر دو تا شون یادمه
نویسنده: احسان
Labels: کارمندان
4 Comments:
ایده اصلی وبلاگتون خیلی جالبه. پیروز باشید
By User, at 11:04 AM
aadamizad hamine dige...
faramush kaare
By Anonymous, at 2:58 AM
اینجا ایران است باور ندارید؟
یک سر به بنده بزنید.
By Anonymous, at 9:04 PM
سلام! میشه منم یه چیزی بنویسم؟
ما رفته بودیم ارومیه، شب شده بود و ما با ماشین خودمون دنبال مسافرخونه یا هتل میگشتیم. توی خیابون از یکی از رهگذرا پرسیدیم که مسافرخونه یا هتل کجا میتونیم پیدا کنیم. بعد از اینکه آدرس داد، با خوشرویی و با یه لحن بسیار آشنا و صمیمی ما رو دعوت کرد که بریم خونهشون یه شب مهمونشون باشیم. انگار که سالها ما رو میشناسه و به ما اعتماد داره! برای من و خانوادهم این برخورد از یه رهگذر عادی خیلی جالب بود، این اخلاق... و ما اون موقع فهمیدیم که چهقدر مردم تهران با مردم ارومیه فرق دارند! البته هر جایی چنین آدمایی هستند، ولی نه اینقدر دم دست... ما هیچوقت اون آقا رو فراموش نکردیم و هنوز یادش میکنیم!
By راضیه, at 2:47 PM
Post a Comment
<< Home