ده تا مغازه رفتم و همه بسته بودن، یهو چشمم به یه عکاسی می افته که بازه و ازش خوشم نمیاد، می رم تو، اون آویز بالا دینگ دینگ می کنه و آقایی که قبل از من وارد شده بودن بر می گرده،
قد بلنده و هیکلی، ریش داره و به نظر خشن میاد.
یه هم چی... ترسناک!
مغازه دار از پله ها میاد پایین :
- ببخشید، پرینت رنگی الان می گیرین که؟
- بله، چیه؟
- عکس
- بله، اما باید صبر کنین، من حدود چهارساعت دیگه بهتون می دمش، کار این آقا هست. ساعت شیش
- بعد از افطار؟
- بله
- حالا نمی شه قبلش باشه...؟
- نه
با قیافه ی غمناکی می گم : نه من برای قبلش می خوام
یهو اون آقا می گه : خانوم شما اول کارتون رو بکنید، کار من طول می کشه ...
- اشکالی ندارد؟
- نه خانوم، اختیار دارید
!!!!
لبخند می زنم و او هم به من لبخند می زنم، حتی اون فروشنده هم که همیشه بداخلاقه لب هایش را مثل چیزی شبیه لبخند رو هم فشار می ده
وقتی میام بیرون، باز تشکر می کنم، این بار حسابی لبخند می زند، لبخندی که تمام ابهتش را به مهربانی بی نظیری تبدیل می کنه ...
نویسنده:
پانته آ
Labels: همشهری ها توی خیابانهای شهر
1 Comments:
بازم یاد داستان فالوده فروش قصه های مجید افتادم
:)
By Anonymous, at 8:06 AM
Post a Comment
<< Home