آدمهای خوب شهر

Monday, July 13, 2009

میدون آزادی – بیست و پنج خرداد

هوا تازه تاریک شده بود. تا د ه قدم عقبتر همه چی آروم بود و سکوت و دستها که به نشونه ی پیروزی بالا. وارد میدون که شده بودیم، یهو شلوغ شد. قرار بود برم سر ِ خیابونی وایسم که یکی بیاد دنبالم. شمال و جنوبم رو هم تشخیص نمی دادم. دشاتم دور و برم رو نگا می کردم. انگرا از قیافه م معلوم بود چقدر گیجم. یهو، چند نفر با هم اومدن که "خانوم کجا می خوای بری؟" بهم آدرس دادن. یکی شون گفت می خوای بیام باهات؟ گفتم مرسی می رم خودم... تا برسم، دو نفر دیگه ازم پرسیدن دنبال کجا می گردم. یکیشون ماشین داشت، گقت می رسونتم. خیابونی که می خواستم برم فقط اون طرف میدون بود.

سر خیابون کذایی وایساده بودم. دود و آتیش رو از دور می دیدم. یهو، مردم شروع کردن به فریاد زدن. من می دیدم، که هیچ کس تا قبل از اینکه دست کسی رو بگیره و بکشه با خودش، از اونجا فرار نکرد. یه آقایی داشت من رو می کشید. یه خانومی گفت روسری تو بگیر جلو صورتت. یه آقایی از پشت هل میداد. و یهو، صدای الله اکبر که چپقدر به جا بود. انگار صدای همه از گلوی همه در میومد. و بعد، آروم که شد اوضاع، سیگار بود که روشن بود و آدمایی که راه می رفتن دنبال مردم که حال چشم و گلوشون رو خوب کنن.

خیابون فردوسی – روز تجمع ِ میدون ِ امام خمینی [تاریخ یادم نیست]

هوا وحشتناک گرمه. با یه دختره دوست شدم. داریم از تشنگی هلاک می شیم. در حال غر غر کردن که بودیم، خانوم جلوییمون برگشت، یه بطری آب یخ از کیفش درآورد داد بهمون. بعدم رفت.

خسته م دیگه. از آدمایی که بالای ایستگاه اتوبوس وایساده ن می پرسم جمعیت تا کجا هست؟ یکی شون می گه "چالوس، کندوان، برو خیالت راحت باشه" با هم می خندیم. دستشو میاره بالا، ویکتوری.

رسیدیم میدون فردوسی. یکی دور دست مجسمه ی فردوسی، پارچه ی سبز بسته

1 Comments:

  • با دوستم رفته بودیم جلوی مسجد قبا. همه چیز آروم بود وجمعیت تا چشم می دید بود.جلوی در مسجد ایستاده بودیم حدود 7.5 بود فکر کنم که یکی از پسرهای دکتر بهشتی اومد باز تشکر کرد و از ملت خواست که دیگه تا تاریک نشده برن خونه هاشون که اتفاقی برای کسی نیفته. ملت برگشتن به سمت شریعتی و سیل جمعیت در سکوت و گاهی با الله اکبر یا صلوات برای روح شهدا در حرکت بود. دور تا دور خیابون باریکی که توش بودیم نیروهای انتظامی در سکوت و آرامش ایستاده بودن و هر از چند گاهی ازشون به خاط آرامششون تشکر می کردیم و می رفتیم. یهو موج جمعیت به عقب برگشت دوستم برای اینکه زیر دست و پا نمونیم من و کشوند پشت ون نیروی انتظامی که همون کنار بود و من با هل جمعیت سینه به سینه یه آقای نیروی انتظامی قد بلند درجه دار کنار دیوار متوقف شدم.یه عده گفتن نترسین وبشینین و مردمی که دور و بر من وسط خیابون بودن روی دو زانو نشستن پاهام می لرزید و انگار سنگ شده بودم. گارد ویژه رو با وحشت می دیدم که میاد و با باتوم ملت رو تار و مار می کنه. دوستم رو صدا کردم چند قدمیم بود و نمی شنید. آقای نیروی انتظامی با بغض گفت از این کوچه روبه رو باید فرار کنید راه داره بقیه هم ببر فرار کنین نذارین بگیرنتون .آدم درگیری نبودم توی اون شلوغی دست علیرضا رو گرفتم و به سمت همون کوچه دویدم. هی علیرضا می گفت کجا میری گفتم راه داره می دونم بیاین

    By Anonymous شیدا, at 1:49 AM  

Post a Comment

<< Home